ممکن است همه ما یک داستان کلی در ذهنمان داشته باشیم که روزی از دانشگاه فارغ التحصیل میشویم، شغل پیدا میکنیم، یک دختر (یا پسر) خوب پیدا میکنیم، ازدواج میکنیم، بچه دار میشویم و بعد بازنشسته میشویم و با هم به دور دنیا سفر میکنیم. به نظر ساده است نه؟ اما متاسفانه برنامه ریزی برای زندگی اصلا به این سادگی نیست. این کار بیشتر به پیش بینی وضع هوا شباهت دارد که در هر لحظه به موقعیت مکانی شما و اینکه در چه زمانی از سال هستید، وابسته است. خوب است که با این واقعیت کنار بیاییم. چرا که بیشتر افراد با اینکه در پس ذهنشان یک برنامه ریزی ساده لوحانه و غلط دارند، اما باز هم زمانی که میبینند زندگی مطابق میل و برنامه آنها جلو نمیرود، احساس سرخوردگی و ناامیدی میکنند.
ازدواج با عشق یا منطق
بیایید واقع بین باشیم. زندگی همیشه به میل و خواسته ما پیش نمیرود. اما باز هم دلیل نمیشود که از آن ناامید شویم. تمام روزهایی که شما از خواب بیدار میشوید، هوا آفتابی نیست اما باز هم میتوانید منتظر روزهای آفتابی و شروع یک روز زیبا و دوست داشتنی باشید. به این فکر کنید که اگر تمام روزها آفتابی بودند، دیگر هیچ دلیلی وجود نداشت که ارزش این روز را درک کنید. ازدواج هم شبیه به همین مثال است. یک روز خوب است و یک روز مشکلات خوشبختی زندگی مشترک شما را هدف قرار میدهند. موضوعی که وجود دارد این است که شما چه نوع ازدواجی را میپسندید و در پی چه ازدواجی هستید؟ ازدواج با عشق یا منطق؟ شما میتوانید با عشق ازدواج کنید و در روزهای آفتابی یا ابری یا حتی زمانی که از آسمان تگرگ میبارد و مشکلات از چپ و راست زندگی شما را احاطه کردهاند، باز هم در کنار معشوقتان احساس خوشبختی کنید و یا اینکه با منطق ازدواج کنید و بخش زیادی از واقعیتها پیش بینی کنید و به دنبال فردی بگردید که مطابقت بیشتری با سلایق شما دارد.
چرا ازدواج میکنیم؟
ما بعد از سال ها به نقطه امنی در زندگی خود میرسیم که میتوانیم به خوبی و مستقل از خانواده زندگی کنیم. در مقابل ازدواج به معنی زیستن دو فرد از دو خانواده مختلف با دو تربیت متفاوت در کنار هم است که قطعا مشکلات و ناملایمتهایی با خود به همراه دارد. با این اوصاف اصلا چرا باید ازدواج کنیم؟ هر کس برای این سوال پاسخ خاص خودش را دارد. عدهای برای داشتن ثبات مالی ازدواج میکنند وعدهای به خاطر داشتن خانواده یا اینکه به خاطر بودن در کنار فردی که دوستش دارند، ازدواج را انتخاب میکنند. هزاران دلیل برای ازدواج کردن یا نکردن وجود دارد اما تمام این دلایل میتوانند تنها در دو دسته مشخص قرار بگیرند. دلایل منطقی یا احساسی. نکته جالبی که در این خصوص وجود دارد این است که شما در دورهها و سنین مختلف زندگیتان میتوانید دلایل متفاوتی هم برای ازدواج داشته باشید. طبق مطالعات ما شما در سه مرحله از زندگی دیدگاه متفاوتی برای ازدواج دارید که در ادامه در مورد این سه مرحله میخوانید.
دیدگاه فرد به ازدواج در مراحل مختلف زندگی
مرحله اول
در این مرحله احتمالا افراد تنها به خاطر احساسات ناب ازدواج را انخاب میکنند. مرحلهای بین سنین ۱۶ تا ۲۰ سالگی که فرد به عنوان یک جوان بالغ فردی را پیدا میکند که دوستش دارد و احساس میکند که در کنار او شاد و خوشحال است. در این دوران سوالاتی مانند وضعیت مالی یا آینده زندگی برای آنها به نظر سوالات بی ربطی میآیند. بهترین عبارتی که میتواند این گروه سنی را تعریف کند، این جمله است “عشق همه چیز را حل میکند” درحالی که این جمله نشانه طرز فکر مثبت فرد است، اما دنیای واقعی چندان با این طرز فکر همخوانی ندارد. در این مرحله این استدلال وجود دارد که افرادی که در این سنین ازدواج میکنند، زندگی سختتری را هم تجربه میکنند.
مرحله دوم
با ورود افراد به گروه سنی بعدی یعنی ۲۱ تا ۳۵ سالگی فرد دیدگاه عاقلانهتری خواهد داشت. در این مرحله از بین عشق یا منطق هم استدلال عاطفی خوبی دارید و هم استدلال منطقی خوبی. از طریق بلوغ و تجربیات زندگی فرد میتواند درک بهتری از احساسات داشته باشد و پیامدهای کارهایش را آنالیز کند. در حالی که عشق یک عامل مهم در ازدواج است، اما به همان اندازه مهم است که شما شرایط را به طور منطقی هم بررسی کنید.
مرحله سوم
از سن ۳۶ سالگی به بعد احساسات جای خودشان را به منطق میدهند. درواقع کسانی که در دهه سوم زندگیشان هنوز ازدواج نکردهاند، سعی میکنند اولین گزینه بعدی که برایشان پیش میآید را به نوعی به دست بیاورند. درواقع در این مرحله عشق و احساسات اهمیتشان را تا اندازه زیادی از دست میدهند. بهترین راه برای درک کردن این مفهوم استفاده از قیاس است. فرد سعی میکند بهترین گزینه را که نزدیک ایدهآلهاش است بدون در نظر گرفتن احساسات انتخاب کند.
ازدواج با عشق یا منطق و جایگاه ترسها و نگرانیها
زمانی که به زندگی هر زوج نگاه میکنیم، به نظر میرسد که عشق در هر کدام از آنها به شکلی خودش را نشان میدهد. همانطور که گفته شد، با بزرگتر شدن فرد و بیشتر شدن سن، عشق اهمیتش را از دست نمیدهد، بلکه آرام آرام ترس در ذهن فرد شکل می گیرد. ترس از تنها ماندن و تنهایی پیر شدن. ازدواج شانس داشتن خانواده و البته داشتن امنیت و آرامش را به شما میدهد. درحالی که هستند کسانی که برای خوشبخت شدن به ازدواج با فرد دیگری نیاز ندارند، اما عدهای به واسطه عرف جامعه خوشبختی را در ازدواج میبینند. هر کدام این طرز تفکر به جهان بینی فرد و عقایدش بستگی دارد و روی احساس خوشبختی در فرد تاثیر میگذارد.
حال گذشته از تمام این آمار و ارقام به نظر شما کدام بهتر است؟ ازدواج با عشق یا منطق؟
در سال ۱۹۶۷ جان لنون “John Lennon” یک ترانه به نام “All You Need is Love.” نوشت. او در طول دو ازدواجش هر دو همسرش را مورد ضرب و شتم قرا رداد، یکی از فرزندان خود را رها کرد و به خاطر تندرویهایی که داشت، از طرف روحانیون مسیحی طرد شد.
سی و پنج سال بعد ترنت رزنر “”Trent Reznor یک آهنگ نوشت به نام “Love is Not Enough”. او با وجود آشفتگیهایی که در زندگی خود داشت، اعتیاد به مواد مخدر و الکل را کنار گذاشت و ازدواج کرد. سپس صاحب دو فرزند شد. مدتی بعد او تمام آلبومها و تورهایش را لغو کرد تا بتواند در خانه بماند و یک همسر خوب و البته یک پدر بهتر باشد.
به نظر میرسد که یکی از این دو مرد به درک واقعی از عشق رسیده است و یکی نه. یک از این دو نفر عشق را به عنوان یک راه حل برای مشکلات شناخته است و دیگری احتمالا نگاه سخت گیرانهتری به عشق یا به نوعی به ازدواج داشته است.
ما در فرهنگ خودمان عشق را به عنوان یک اتفاق ایدهآل میشناسیم. حتی آن را درمان بسیاری از مشکلاتمان میدانیم. فیلمها و داستانهایی که میشناسیم اکثرا سعی میکنند از عشق و رسیدن دو فرد به یکدیگر به عنوان یک پایان خوش یاد کنند یا به نوعی نشان دهند که با دوست داشتن و عشق چقدر از مسائل ما آسان میشود. زمانی که این ذهنیت برای فرد ایجاد شود، افرادی مانند لنون به احتمال زیاد ارزشهای اساسی مانند احترام، فروتنی و تعهد را فراموش میکند و تنها به دوست داشتن صرف میاندیشد.
اما تا زمانی که مانند رزنر معتقد باشیم که عشق کافی نیست، میدانیم که روابط سالم چیزی فراتر از احساسات خالص هستند و به فکر و منطق هم نیاز دارند. مواردی که میتوانند موفقیت را شکست رابطه ما را تضمین کنند.
برای اینکه این دیدگاه ایدهآل گرایانه را در خصوص عشق فراموش کنیم، بد نیست که سه حقیقت تلخ را در مورد عشق بدانیم.
حقایقی از عشق
۱- عشق به معنی سازگاری نیست
تنها به این دلیل که عاشق فردی میشوید، لزوما با او سازگاری ندارید و دلیل نمیشود که شما در طولانی مدت شریک خوبی برای زندگی هم باشید. عشق یک فرایند عاطفی است. سازگاری یک فرایند منطقی است و این دو سنخیت زیادی با هم ندارند.
این امکان وجود دارد که عاشق کسی شوید که نتواند به خوبی با شما رفتار کند. نه به این دلیل که فرد بد رفتار یا بد طینتی است. تنها به این خاطر که شخصیت شما دو نفر سازگاری با هم ندارد. درواقع بودن در کنار این فرد باعث میشود که احساس خوبی نسبت به خودتان نداشته باشید. کسی که به نوعی شما را به سمت رشد و کاملتر شدن هدایت نمیکند و باعث میشود نسخه بدتری از خودتان باشید، قطعا گزینه مناسبی برای شما نیست.
ممکن است عاشق کسی شوید که جاه طلبیهای مختلفی داشته باشد و اهداف زندگی شما در سایه اهداف او فراموش شود. یا اینکه جهان بینی و عقایق کاملا متفاوتی با شما داشته باشد. هر چند ممکن است در روزهای اول احساس کاملا متفاوتی داشته باشید و فکر کنید که آشناییتان یک هدیه برای شما است. اما ازدواج یک تصمیم برای سالهای طولانی است که قطعا در ان اثری از هیجان و شادی روزهای اول نمیماند.
توصیه ما این است که در بین عشق یا منطق ، نه با احساس صرف و نه با منطق صرف بلکه با ترکیبی از هر دو شریک زندگیتان را انتخاب کنید. در این زمان باید هم از قلبتان و هم از ذهنتان استفاده کنید. بله شما میتوانید کسی را پیدا کنید که قلبتان را بلرزاند و از طرفی عاقلانهترین انتخاب برای شما باشد.
۲-عشق مشکلات رابطه شما را حل نمیکند
من و دوست دختر اولم دیوانه وار عاشق هم بودیم. ما در شهرهای مختلف زندگی میکردیم و هیچ پولی برای دیدن هم و ازدواج با هم نداشتیم. از طرفی خانوادههای ما از هم متنفر بودند و ترجیح میدادند تا جایی که میشود از هم دور بمانند.
هر وقت دعوا میکردیم خیلی زود آشتی میکردیم و سعی میکردیم به هم یادآوری کنیم که چقدر عاشق هم هستیم و هیچ کدام از این مسائل کوچک اهمیتی ندارند. ما عاشق هم بودیم و میخواستیم راه حلی برای مشکلاتمان پیدا کنیم. کافی بود فقط صبر کنیم. عشق ما باعث شده بود که احساس کنیم بر مشکلاتمان غلبه کردیم اما ما تنها کسانی بودیم که اینطور فکر میکردیم. از دیدگاه دیگران ما هنوز در خانه اول درجا میزدیم و متاسفانه این درست بود.
هیچ کدام از مشکلات ما برطرف نشده بود و دعواهای ما هر روز بدتر و بدتر شدند. همچنین استدلالهای ما هم بدتر شدند. ناتوانی ما از برطرف کردن مشکلات همیشه مانند یک وزنه همراه ما بود و باعث میشد که تمام زندگیمان تحت شعاع قرار بگیرد. ما ساعتها و ساعتها به صورت مجازی یا تلفنی حرف میزدیم و اوقات خوشی را هم سپری میکردیم اما هیچ امیدی به آینده نبود. با این حال ما این رابطه لعنتی را برای سه سال ادامه دادیم!
با احترام به تمام کسانی که فکر میکنند عشق همه چیز را حل میکند، باید بگویم که عشق با اینکه باعث میشد ما احساس بهتری داشته باشیم اما هیچ کدام از مشکلات ما را حل نکرد.
۳-عشق همیشه ارزش قربانی کردن خودتان را ندارد
یکی از ویژگیهای بازر دوست داشتن این است که شما را قادر میکند فراتر از خودتان و نیازهای خودتان فکر کنید و احساس کنید که میتوانید فرد دیگری را به خودتان ترجیح دهید. اما سوال اصلی این است که حد و مرز شما کجاست و تا چه اندازه میتوانید به این کار ادامه دهید؟ درست است که در کنار هم بودن به معنی حمایت کردن از هم و مهربان بودن با یکدیگر است اما هرگز دلیلی برای قربانی شدن شما وجود ندارد. بهتر است در دو راهی عشق و منطق کمی به سمت منطق متمایل شوید و ببینید تمام فداکارایی هایی که می کنید، تا چه اندازه به خودتان آسیب می زند. به یاد داشته باشید که شما در درجه اول باید از خودتان محافظت کنید.
منابع: