داستان عاشقانه یکی از معروف‌ترین نمونه‌های داستان پردازی است. ادبیات ما و سایر ملل جهان، پر است از داستان‌های عاشقانه که گاهی دراماتیک هم هستند. داستان‌های عاشقانه سعی می‌کند مهر و عشق بین دو فرد و در کل، مهر بین انسان‌ها را نشان دهد. ما در فرهنگ کهن خود نیز نمونه‌های فراوانی از داستان‌های عاشقانه افسانه‌ای داریم؛ ویس و رامین، لیلی و مجنون، شیرین و فرهاد، زال و رودابه و بقیه موارد. داستان عاشقانه به ما کمک می‌کند عشق را در درون خود پیدا کنیم و احساس پاک آن را لمس کنیم.

در اینجا می‌خواهیم چند داستان عاشقانه برای شما تعریف کنیم که توسط سایت Short Stories منتشر شده‌اند. داستان‌های عاشقانه اغلب در رابطه یک زن و مرد اتفاق می‌افتد اما داستان‌های عاشقانه‌ی دیگری نیز وجود دارند. داستان عاشقانه بین دو خواهر یا یک خاطره قدیمی هم می‌توانند احساسات ما را برانگیزند. در اینجا هم ما تنها داستان عاشقانه بین مرد و زن را مورد توجه قرار نداده‌ایم، بلکه از گونه های دیگر داستان‌های عاشقانه نیز نمونه‌هایی آورده‌ایم.

شما به خواندن این دو داستان عاشقانه دعوت می‌کنیم.

داستان عاشقانه بازگشت به بهشت

داستان عاشقانه بازگشت به بهشت، داستان زن و مردی است که تلاش می‌کنند زندگی عاشقانه خود را دوباره پیدا کنند و داستان خود را تکرار کنند. تمامی ما در زندگی‌مان لحضات عاشقانه‌ای داشته‌ایم که برایمان بسیار لذت بخش بوده‌اند. اما قطعا زندگی یکنواخت باقی نمی‌ماند و تغییر می‌کند. تنها باید یاد بگیریم که لحضات عاشقانه را برای خود بسازیم.

پرده اول:

لیسا به دریای کارائیب چشم دوخته بود. نسیم ملایمی بر روی صورت چشمان بسته‌اش می‌وزید و ماسه‌های سفید و گرم را بین انگشتان پایش احساس می‌کرد. زیبایی این مکان، فراتر از باورهای زیبای او بود اما هنوز قادر به تسکین غم و اندوهی نبود که او از خاطرات آخرین دیدارش از اینجا احساس می‌کرد.

او سه سال پیش در چنین روزی و در همین مکان با جیمز ازدواج کرده بود. پوشیده در لباس ساده‌ سفید با دسته گلی از رزهای مینیاتوری و با حلقه‌ی موهای بلند و سیاهش که سعی کرده بود مهارشان کند، خوشحال‌تر از چیزی بود که حتی فکرش را هم نمی‌کرد. جیمز در لباس غیر رسمی با شلوار چروک تابستانی و پیراهن گشاد نخی بسیار جذاب به چشم می‌آمد. موهای سیاهش کمی آشفته بود و با چشمانی پر از تحسین به عروس خود می‌نگریست. با فراغ بال و آرامش در حالیکه دست‌های یکدیگر را گرفته بودند، سوگند خوردند و از شادی عشق، جوانی و ماندن در هتل پنج ستاره در یکی از جزایر کارائیب جمهوری دومنیکن خنده سر دادند. آنها شاهد سال‌های سال خوشبختی بودند که در پیش روی آن‌ها گستره بود، تا همیشه و باهم باشند. برای بچه دار شدن برنامه ریزی کرده بودند. لیسا معتقد بود دو تا بچه کافی است اما جیمز چهار تا بچه می‌خواست پس هر دو سر ۳ بچه توافق کردند (دو دختر و یک پسر)، اینکه کجا زندگی خواهند کرد چه سفرهایی با هم خواهند رفت، همه از قبل مشخص شده بود. بنابراین فکر همه چیز را کرده بودند.

اما حالا زمان خیلی دوری به نظر می‌رسید. در طی چندین سال خیلی چیزها می‌تواند تغییر کند. درد و اندوه بسیار می‌تواند شخص را تغییر دهد، قوی‌ترین روابط را از هم جدا کند و حتی عمیق‌ترین عشق‌ها را از بین ببرد. از آن روزها سه سال می‌گذشت اگرچه این بار برای ازدواج ساحلی معروف به آنجا نرفته بودند. بلکه بخاطر سریع‌ترین طلاق ممکن بود.

لیسا آهی از سر درد و پشیمانی کشید. چه کاری برای گذشتن از این مرحله زندگی‌اش می‌توانست انجام دهد؟ زندگی و رویاهای جدید بیابد؟ زندگی و آرزوهای قدیمی‌ترش ویران‌تر از آن بودند که بشود مرمتشان کرد. این مکان زیبا با خط ساحلی سبز و باشکوه، دریای آبی لاجوردی بی انتها و ماسه‌های بی پایان، برای او جایی آکنده از درد و رنج بود.

مردی از کنار درخت نخل به تماشا ایستاده بود. نمی‌توانست نگاهش را از زن مو سیاهی که در لب آب ایستاده و به دریا چشم دوخته بود، بردارد. به نظر می‌رسید منتظر چیزی یا کسی باشد. او با اندام باریک پوشیده در پیراهن گشاد کتونی، موهای دیوانه‌وار و رنگ چشمان آبی روشن که فرقی با رنگ آبی دریا نداشت، زیبا بود.

اگرچه زیبایی ظاهر زن او را جذب نکرده بود. او به عنوان عکاس آزاد با زن‌های زیبای بسیاری کار می‌کرد. این تنهایی و روح زن بود که او را اغوا کرده بود. حتی از همان فاصله دور می‌توانست بفهمد که این زن با تمام زن‌هایی که قبلا ملاقات کرده بود فرق دارد.

داستان کوتاه عاشقانه بازگشت به بهشت

پرده دوم:

لیسا نزدیک شدن مرد را حتی قبل از نمایان شدنش حس کرد. او از حضور و خیره شدن مرد آگاه بود و به طرز غریبی از تحت نظر بودن احساس آرامش می‌کرد. به مرد نگاه کرد و جرقه‌ای احساس کرد که تنها یکبار قبل از این تجربه کرده بود. او به آرامی و در حالیکه نگاهشان به هم خیره بود به لیسا نزدیک می‌شد. این دیدار بیشتر به ملاقات یک دوست از  دست رفته شبیه بود تا به دیدن یک فرد غریبه در ساحلی ناشناخته.

پس از آن در یکی از بارهای تفریحگاه نشسته بودند و در حالیکه نوشیدنی محلی می‌نوشیدند، شروع به صحبت کردند. ابتدا به شوخی و صحبت درباره‌ی هتل و کیفیت غذا و محیط دوستانه محل گذشت. این گفتگوها با توجه به تازه آشنا شدنشان، به طرز عجیبی خجولانه بود. با این حال تماشاچیان به دلیل عکس العملی که به حرکات یکدیگر نشان می‌دادند و در هنگام صحبت به چشمان هم خیره بودند، متوجه معاشقه‌ی ملایمی می‌شدند.

تنها کمی بعد از آن، گفتگوی آنها عمیق تر شد. در مورد اینکه چرا به این مکان آمده‌اند، صحبت کردند و لیسا بر خلاف قدرت منطقش آنچه که در دلش بود را اشکار کرد. او درباره اندوهی که سال گذشته کشیده بود صحبت کرد. درباره اینکه چطور دوباره به محلی برگشته است که در آنجا با مردی ازدواج کرده بود که فکر می‌کرد تا آخر عمر می‌تواند عاشقش باشد. او خیلی از چیزهایی که عمیقا در درون او بود و قادر به گفتن به هیچ کس نبود را با مرد در میان گذاشت. به او گفت که وقتی بچه‌اش را از دست داد چه حسی داشته است.

او ماه ششم بارداری خود را می‌گذراند و خوشحال‌تر از همیشه بود که دردش شروع شد. وقتی که جیمز بیرون از شهر کار می‌کرد در خانه مادرش می‌ماند. جیمز نتوانست به موقع برگردد. دکتر به آنها گفت که می‌توانند دوباره امتحان کنند اما چگونه وقتی که لیسا حتی نمی‌توانست به چشم‌های جیمز نگاه کند. از جیمز متنفر شده بود برای اینکه آنجا نبود و به اندازه‌ی لیسا زجر نکشیده بود اما بیشتر از اینها به این دلیل که خیلی شبیه پسر کوچولویی بود که درست سه ساعت پیش از آنکه از او بگیرندش در درون خودش حمل می‌کرد. چندین ماه از شوهر خانواده و دوستانش کناره‌گیری کرد. نمی‌خواست از دردی که می‌کشد رهایی یابد؛ چرا که فکر می‌کرد با رها شدن از درد و رنج به پسرش خیانت می‌کند. در مراسم خاکسپاری از ایستادن کنار همسرش سرباز زد و چند روز بعد از آن نیز همسرش را ترک کرد.

داستان عاشقانه بهشت

پرده سوم:

لیسا می‌توانست ببیند که غمش بر روی چشم‌های مرد تاثیر گذاشته است. بری اولین بار پس از ماه‌ها احساس تنهایی نمی‌کرد. حس کرد که این بار غم غیرقابل تحمل در حال برداشته شدن از دوشش است. تنها کمی از آن برداشته شده بود، اما این ماجرا تازه شروع شده بود. او کم کم باور می‌کرد که بعد از تمام این اتفاقات شاید آینده‌ای داشته باشد و اینکه آینده می‌تواند با این مرد ساخته شود. مردی با چشمان فندقی مهربان که با اشک خیس شده بود. آنها برای برهم زدن ازدواجشان به اینجا آمده بودند اما شاید امیدی وجود داشت. لیسا بلند شد و دست جیمز را در دست گرفت و او را از بار به ساحلی برد که سه سال پیش با هم قسم یاد کرده بودند. روز بعد لیسا طلاقشان را کنسل خواهد کرد و امشب روی تجدید عهد و پیمانشان کار خواهند کرد.

داستان عاشقانه ارواح قدیمی

داستان عاشقانه ارواح قدیمی بیشتر ما را یاد فیلم دزدان دریای کارائیب می‌اندازد. خاطره‌ها برای انسان تا آخر عمر زنده هستند. خاطرات انسان، او را از سایر موجودات جدا می‌کند. بقیه هستی شاید به اندازه ما وابسته به خاطرات خود نباشند. خاطراتی که اگر داستانی عاشقانه نیز پشت آن باشد، به روشنی در ضمیر ما حفظ می‌شود و همیشه با ما خواهد بود. این داستان عاشقانه نیز بیشتر در گذشته سیر می‌کند.

تولد جیم برنان است. او در صبح نمناک آگوست با طنین صدای پردندگان باغ از خواب پرید. مدت طولانی به گیجی گذراند تا بیاد بیاورد که کجا خورشید ورم کرده پرتقالی، گل‌های پژمرده کاغذ دیواری را در سرتاسر تخت خوابش، می‌سوزاند.

او در نهایت به خودش آمد و گفت: “امروز تولد من است” “من امروز هفتاد و شش ساله می‌شوم.”

با درد از تشک سختش جدا شد در پیژامه‌ای راه راه در کنار پنجره ایستاد و به باغ خیره شد. بعدا کارهای زیادی بود که باید انجام می‌داد. خیلی بعد. این روزها به کشتن علف‌های هرز کمر درد و آرزو کردن می‌گذشت. بیرون در طلوع آفتاب گل‌های رز بیدار شده بودند، درخت پیچ مانند کودک در حال رشد بالا رفته بود و گل‌های همیشه بهار کناره پر از تب و تاب بودند.

داستان کوتاه عاشقانه ارواح قدیمی

“امروز تولد من است”.

در همسایگی سگی پارس می‌کرد. گربه‌ای دیوار شیشه‌ای را برای بالا رفتن امتحان می‌کرد و سایه‌اش، در حال کمین برای گنجشک‌های پرجنب و جوش، زیر درخت سیب افتاده بود. در زیر خانه شکسته پرندگان، موشی با لقمه نان مانده از دیروز بازی می‌کرد. سایه‌ها در زیر نور آفتاب آب می‌رفتند و آخرین ستاره در طلوع خورشید ذوب می‌شد. گرمای نفسگیر آگوست را از همین حالا می‌شد حس کرد.

جیمی برنای هفتاد و شش ساله در آشپزخانه نشسته بود. در سکوت. خانه نفسش را در سینه حبس کرده بود، سقف سنگینی می‌کرد و اجاق گاز سوخته بود. دستان رگه دار جیم خرده نان‌ها را از روی میز پلاستیکی جارو می‌کرد. زمانیکه کفش راحتی بی رنگ و روی خود را حرکت می‌داد، ذرات غبار در نور خورشیدی که به فرش می‌تابید، سرگردان می‌رقصیدند. او به بیدار شدن روز جدید گوش کرد. ساعت روی کمد عجولانه تیک و تاک می‌کرد و جعبه نامه فریاد زنان بیدار می‌شد.

جیم به راهرو رفت و صورتحسابها و تبلیغات را برداشت؛ همان تبلیغاتی که نوید تخفیف و تعطیلات در خارج را می‌دادند. جیم هیچ وقت خارج از ایرلند نرفته و از دریا نگذشته بود. چشم‌های خسته‌اش، پاکت‌ها را بررسی می‌کرد. هیچ کارت تبریک تولدی دیده نمیشد.

به آشپزخانه آشنایش برگشت. چاقو را در امتداد پاکت‌های نامه می‌کشید و از شکاف آنها اخبار تا شده را بیرون می‌آورد. بهتر از هیچی بود. حتی اگر صورت حساب برق قرمز و محلتش سررسیده باشد. حداقل ارتباطشان را قطع نکرده بودند. بعد از اینکه دیگر مجذوب باز کردن نامه‌هایش نبود به نور آفتاب خیره شد که روی قوری چای قهوه‌ای رنگ شیشه‌ای می‌تابید. پس از آن اخبار بد را به کناری گذاشت و برای خودش چای نیمه گرمی ریخت. نشسته بود و به تولدهای گذشته‌اش فکر می‌کرد. به زمانی که کیک و نوشیدنی، موسیقی و جشن بود و کسی به مرگ اهمیت نمی‌داد.

پرده دوم:

جیم گفت: “زمان پرواز می‌کند”.

او بیشتر روزها با خودش حرف میزد. چه کس دیگری گوش خواهد کرد؟ بالا در اتاق نشیمن که هنوز پوشیده در سایه بود، ساعت دیواری تیک تاک، برای خودش موسیقی می‌نواخت. جیم با خستگی بلند شد و آماده مواجه با روز شد. هنگامی که رادیو را روشن می‌کرد اخبار روح او را آزار می‌داد. دنیا با درد و مرگ کودکان به گند کشیده شده بود. جهان با ظلم و ستم دیوانه شده و هیچ کس متوجه آن نیست. او موج رادیو را عوض می‌کند و صدایی خارجی فورا بگوش می‌رسد.

بدون شک صحبت در مورد تجاوز به کودکان با خشونت زبانی است. رسانه‌ها دوست دارند تا از مخاطبان بیگناه با گفتن خبرهای بد، روز هیجان انگیزشان را بدزدند و با داستان‌های خبری از آنها سوء استفاده کنند. قبل‌ترها متفاوت بود. زمانیکه همه جا خلوت‌تر بود و کودکان می‌توانستند در کوچه بازی کنند.

جیم با لبخند، نوار موتزارت را پیدا می‌کند. سپس لباسی با کلاه پارچه‌ای می‌پوشد و با عصا به سمت در به راه می‌افتد و تمامی پنجره‌ها و پیچ و مهره تمام محافظ‌ها را بررسی می‌کند. آن شب که خانه همسن خودش صدا می‌کرد، جیم به دزد منزل فکر کرد، خشونت و ترس تجاوز به خانه‌اش را تصور کرد.

داستان عاشقانه 3

چه دنیایی!

جیم تلوتلو خوران در جلو را باز کرد و دید که “آلن کلی” با لبخندی مانند نور خورشید پشت در ایستاده است.

“تولدت مبارک جیم”.

جیمی شگفت زده نشد، لبخندی زد و آهی از ته دل کشید؛ چرا که آلن واقعا آنجا نبود. آلن کلی چهارده بار در هفته گذشته به دیدنش آمده بود و اخیرا آلن را زیاد می‌دید. دیروز تمام راه را تا کتابخانه پشت سرش آمده بود و زمانیکه جیم روی نیمکت پارک کارولین نشست، او زیر سایه درخت منتظر مانده بود.

آلن گفت: “من فراموشت نکردم.”

“میدونم ، میدونم.”

“میای بیرون تا بازی کنیم”

“نمی‌توانم آلن تو مرده‌ای”.

خورشید پایین رفت و روی خانه جیم ته نشین شد. آلن مثل سایه‌ای وحشت زده ناپدید شد.

جیم زمزمه می‌کند،” آلن بیچاره”، “عزیز بیچاره‌ی از دست رفته من”.

جیم از رفتن به سوپرمارکت دوری می‌کرد. خیلی پیچیده است. افراد عبوسی که می‌خواهند هرچه زودتر به خانه برگردند. کودکانی که با تنگی نفس می‌کشند. نوزادانی که بخاطر نیازهای اولیه شان داد و بیداد می‌کنند. مردان جوان و بی مویی در هنگام رفتن، جلوی چشم‌های بیچاره‌شان، یک تجاوز می‌بینند. هیچ وقت به عقب نگاه نکن. دخترها نیازهای بیشتری دارند. جای پارک ماشین با فشار بدست آوردن پول بیشتر در هم ریخته است. زنان خانه دار عجله دارند و به سرعت رانندگی می‌کنند؛ کمی آزادی برای زنان. خستگی از سوپرمارکت‌ها و حق انتخاب‌های بسیار. خیلی بزرگ خیلی‌ مدرن. همه این‌ها برای جیم خیلی متروک هستند.

او به مغازه‌های کوچکتر می‌رود و با افراد آشنا صحبت می‌کند. شیر، تخم مرغ و قرص نانی تازه می‌گیرد. علاوه بر این، بیرون مغازه، خانم برنت از واحد شماره بیست نهم، با تکان دادن سر سلام می‌کند.

“حال و احوال شما چطوره؟” این سوال را خانم برنت پرسید و سپس به پشت سر جیم به تخفیف‌های روی شیشه چشم دوخت.

“عالی، خدا رو شکر، شما چطور؟”

“از این بهتر نمی‌شود”.

زندگی خفه شدن با دروغ‌های مودبانه است. جیم از میان خیابان‌های گرم به پناهگاه خود رفت.

روی مبل راحتی‌اش در نشیمن نشسته بود و به جاده نگاه می‌کرد. از اتاق نشیمن صدای ده بار زنگ ساعت را می‌شنید و روز مانند ابدیتی ترسناک کش می‌آمد. ترسناک بود که هنوز ساعت ۱۰ صبح است و هیچ کاری برای انجام نیست. بیرون، دختران زرنگ از صبح زود، خورشید روی سرشان و زمان در دست‌هایشان، شتاب می‌کردند. پاهایشان تق تق صدا می‌کرد، با لباس‌های چسبان سیاه و دامن‌هایی کوتاه از گناه وعده می‌دادند.

خوشحالم که دیگر جوان نیستم.

جیم از این ساعت از روز نفرت دارد. برای رفتن به باغ زیادی گرم است و تا زمانی که چیزی برای نهار درست می‌کند، هیچ کاری برای مشغول کردن ذهنش ندارد. نور بعد از ظهری طولانی و طویل پیش رو را تغذیه می‌کند، مانند جاده‌ای که به جایی ختم نمی‌شود. جیم سعی می‌کند تا کمی مطالعه کند اما حتی با عینک هم کلمات تار هستند.

پرده سوم:

جیم نام آلن را زمزمه می‌کند و نام آلن مانند زنگ تلفن در گوشش زنگ می‌خورد.

آلن کلی، آلن کلی، آلن کلی

جیم با او بازی می‌کند. چشم‌هایش را می‌بندد. او در رویایش گم می‌شود. صدای دور دست‌گیره‌ی برنجی زیر جعبه نامه را می‌شنود که یکبار صدا می‌کند. جیم از حال می‌گذرد و وقتیکه در بزرگ را باز می‌کند، آلن آنجاست. پانزده ساله و زیبا، مانند معجزه‌ای قاب گرفته شده در خورشید. آلن کلی مانند گلی با زنانگی و شادابی کودکانه، غنچه کرده بود.

“جیم نمی‌خواهی برویم بیرون بازی کنیم؟”

در پشت اینها ارواح دیگری در تاریکی راهرو پیدا بودند. مادر جیم لبخند میزد. “آلن عزیزم باید برای من کمی خرید کند.” جیم شانزده ساله با دیدم آلن بسیار خوشحال بود. “پس من هم همراه تو می‌آیم”. آلن همیشه موافق بود. “پس اگر اشکالی ندارد با هم به خرید خواهیم رفت.”

مادر موافقت کرد. آلن دختر همسایه را مانند دخترش دوست می‌داشت. “معلوم است که مشکلی نیست عزیزم.”

داستان عاشقانه 4

جیم و آلن مسیر را تا در خانه با مادر طی کردند. مثل مادر دست تکان داد و منتظر ماند تا از دروازه رد شوند. مادر همیشه نگران رد شدن از خیابان و بیماری بود. که نام آنها را سل، ذات‌الریه، فلج اطفال، سرخک اوریون گذاشته بودند و در آن زمان اغلب جوانان از این بیماری‌ها جوان‌ مرگ می‌شدند.

جیم و آلن با سرهایی کج و در حالیکه مغناطیس عشق و محبت به هم نزدیکشان کرده بود، مانند جفتی که از بقیه جدا هستند، حرف می‌زدند و می‌خندیدند. عاشق بودند. آلن حلقه موی سیاه خود را دور گوش کوچک خود پیچیده بود. مثل ماه ساکت و قابل اعتماد بود.

جیم پرسید: “آیا مرا برای همیشه دوست خواهی داشت؟”

آلن جواب داد: “تا همیشه و همیشه” و دست جیم را فشرد.

در راه بازگشت به مسیر میان‌بری که از جنگل آگوست می‌گذشت رفتند. میانبری طولانی بود. آنها هنوز صحبت می‌کردند. کلماتشان مانند قاصدک‌هایی در سکوت گرم غلت میزد. در اعماق سبز جنگل در سایه نشستند و در میان سرخس‌ها معصومانه یکدیگر را بوسیدند. بوسه‌های آنها برای سال‌ها ادامه داشت.

پرده چهارم:

زندگی تا تعطیلات تابستانی هفده سالگی بود. پس از آن جیم با پدرش به شهر کرک رفت. سفر کاری بود. کرک باشکوه تعریفی از قایق سواری، کلیسای جامع چاب و همچنین هتل متروپول، غذاهای تند و دسرها، کراوات سیاه و سیگار قهوه‌ای، جین و تونیک با لیموی فشرده شده بود. کرک جدید، جین خشک و محو شدن خاطرات جیم است.

جیم و دوستان پدرش به مهمانی می‌رفتند. پدر زودتر مهمانی را با یکی از دوستانش ترک می‌کرد. به پیام‌های مردها چشمک میزد و اجازه گناه می‌داد. جیم تا غروب با گردنبند و مروارید می‌رقصید. او به طبقه‌ی بالای خانه بلوطی او برگشت. دختر با خودش گفت والدینش نیستند و جیم هم هنوز هشیار نشده است.

او گفت: “اجازه بده تا تخت خواب به تو کمک کنم”. قوانین بازی را یاد بگیر و بعد خیانت کن. آلن شانزده ساله بوی گل رز عشق می‌داد. اما این دختر ۲۰ ساله با مروارید در گوش و سنگی به‌جای قلب بود. جیم به سمت او رفت و حریصانه در آغوش کشید. آلن دختر شیرین شانزده ساله هر آنچه که او درخواست کرد به او داد. هر آنچه که برای بستر ازدواج اندوخته بود در اختیارش گذاشت اما جیم بیشتر می‌خواست.

دختری بلوند با برف به دوبلین آمد. خون بر برف. آلن هفده ساله مانند اسباب ‌بازی تکراری شکسته و بی مصرف دور انداخته شده بود.

“دیگر مرا نمی‌خواهی؟”

“نه”

اشک بر لب گاز گرفته آلن نشست. چشمان قرمزش از غم پر شد. روحش خسته بود. خداحافظ آلن.

“نه دیگر تو را نمی‌خواهم”.

جیم شجاع ، قاطع و به اندازه زمستان بی‌رحم بود. او آلنی را رها کرد که در سکوت منتظر رشد کردن او بود.

سال بعد او با دختر مرواریدی برای تعطیلات به گشت و گذار رفت. بدون اینکه حتی به آلن رنگ پریده خداحافظ بگوید. آلن هجده ساله تنها، با بیماری که ریه‌های جوان او را می‌آزرد. قلب او با عشق تیره شده بود.  معصومیت آلن مانند گلبرگ‌هایی بر روی چمن به آرامی می‌رقصید. آلن بیمار.

پس از بازگشت جیم مادرش با  فشردن و تا کردن انگشتانش به او خوش آمد گفت. و زمزمه کرد “آلن بیچاره”. باید به مرده احترام گذاشت. جیم فورا هشیار شد. اما خیلی دیر بود.

خون سیاه آلن از روی لبانش به برون پرتاب شده بود. گل‌های روی سنگ قبرش از سرما خشک شده بودند. برگ‌های قهوه‌ای در هوای یخ زده پرواز می‌کردند. هیچ بوسه‌ای گرم نبود و هیچ قلبی با عشق اوج نمی‌گرفت. آلن نوزده ساله که هیچ وقت بیست ساله نمی‌شد. برای پنجاه سال بعد از آن مادر در پشت تابوت و در قبر مادرانه خود گریه کرد.

 “عزیزم برای همیشه رفته است!”

ساعت دینگ دانگ صدا می‌دهد.

جیم با رویا دست و پنجه نرم می‌کند و نامش را به گوش سایه‌ها می‌خواند.

آلن؟

سایه‌های تاریک مانند کلمات عاشقانه از دهان‌های مردگان ساکت هستند. لبه مرمری قبرستان مثل سنگ سرد است. پیچک و خز‌ها و خاطراتی که به زمان حال او حمله می‌کنند. جیم لرزید و به سمت پنجره قدم برداشت. دست‌های ضخیم خود را به هم فشرد و دعا کرد. سپس برای آماده کردن ناهار آماده شد. گوجه و گوشت خوک. او عصر را به رویا پردازی می‌گذراند. در رادیو زنی چهار اهنگ آخر را می‌خواند. نیازی نیست تا زبانش را بفهمید.

داستان عاشقانه 5

چه غم شیرینی. چه کسی این را گفت؟

بعد از آن برو روی نیمکتی در باغ، به غروب خورشید نگاه می‌کرد. هیچ چیز جز پرندگان سیاه و گنجشک‌ها برای دیدن نبود و هیچ صدایی جز بال‌های پروانه‌ها به‌گوش نمی‌رسید.

حتی بعدتر ساعت توی اتاق نشیمن دوازده بار نواخت. شب گرم و پریشان از راه رسید. جیم از تخت خواب خالی خود بالا رفت، چراغ کنار تخت را خاموش کرد و سایه‌هایی که روی کاغذ دیواری گلدار می‌لغزید را تماشا کرد. ستارگان به صورت خاکستری او نگاه کردند. ماه تابان آگوست در پنجره باز به نرمی سکوت، به آرامی افتادن شکوفه‌های سیب و به لطافت لبخند کمرنگ آلن بود. آلن با همان لبخند شاد و غمناک کنار تخت او ایستاده بود. آلن وفادار منتظر بود.

“حالا مرا می‌خواهی؟”

“بله! خدای مهربان؛ بله!”

جیم گفت : “آلن اگر تو بخواهی الان می‌توانم بازی کنم. بلاخره کاملا مرده‌ام”.

“خوشحالم! مدت‌ها زیادی منتظر بودم!”.

جیم از تختش بلند می‌شد و بدن هفتاد و شش ساله‌اش را در بین ملحفه‌های شسته ترک می‌کرد. در حالیکه آلن بازوی او را گرفته بود به سوی نور ماه بالا می‌رفتند. هنگامی که ساعت اتاق نشیمن از کار افتاد آنها مانند ستاره دنباله دار به سمت ابدیت رها شدند.

زل زده به من

داستان‌های عاشقانه در برخی موارد با ماجراجویی هم همراه می‌شوند. داستان عاشقانه “زل زده به من” نیز از این مدل داستان‌ها است. هر کسی برای پیدا کردن عشق و مهر در زندگی خودش کاری انجام می‌دهد. ماجراهای یک عشق می‌تواند بسیار جذاب و گاهی اوقات ناراحت کننده باشد. این داستان عاشقانه را دنبال کنید تا با ماجرایی جدید آشنا شوید.

سینی فقط زمین نیفتاد، شکست و ناهارش را به اطراف پخش کرد. با خودم فکر کردم لیاقت این اتفاق رو داشتی چون باز به من زل زده بودی.

شوکزده ایستاد و به غذای پخش شده‌اش نگاه کرد. ناگهان بلند شدم و به طرفش قدم برداشتم. من قصد نداشتم و نمی‌خواستم که به او کمک کنم. خانمی رو که پشت پیشخوان ایستاده بود را صدا زدم. او دهانش را بست و با تکه پارچه‌ای آمد تا غذاها را جمع کند. تکه‌ای از ظرف شکسته را برداشتم و در سینی گذاشتم. لکه‌ای روی شلوارش افتاده بود و با نگاه کردن هم می‌توانستی بفهمی که چقدر پاهای استخوانی‌ای دارد، درست مانند بقیه بدنش که استخوانی بود و همیشه ژاکت و شلوارش برایش گشاد بودند. شانه‌های خمیده‌ و دستان بلندی داشت. اون به من لبخند زد و لبخندی شگفت‌انگیز که صورتش را پوشاند. راستش تعجب کردم.

– ممنون.

سینی را به دستش دادم و سر میزم برگشتم.

من برای یک ناشر کار می‌کردم و ناهارم را در رستوران شرکت می‌خوردم. متوجهش شده بودم، چون همیشه به من زل می‌زد. قیافه عجیب و غریبی داشت. موهایش بد کوتاه شده بود و لباس‌هایش قدیمی و معمولی بودند. شلوارهای کبریتی کوتاه و گشاد و سوییت‌شرت‌های رنگ و رو رفته که بعضی‌ جاهایش نخ‌کش شده بود. معمولا تنها می‌نشست و با غذایش ور می‌رفت یا چیزی می‌خواند و یادداشت برداری می‌کرد.

داستان عاشقانه زل زده به من

چند روز بعد از آن اتفاق، کنار میزی که من و مارک از قسمت ویراستاری رویش نشسته بودیم، ایستاد و از ما اجازه خواست که کنار ما بنشیند. من به او گفتم که صندلی‌ها متعلق به فرد دیگری است و به غذا خوردنم ادامه دادم. اون معذرت‌خواهی کرد و رفت تا جای دیگر بنشیند.

مارک پرسید:« مشکلت باهاش چیه لنا؟»

جواب دادم:« هیچی. فقط می‌خواهم حق انتخاب اینکه، چه کسی کنارم بشینه داشته باشم.»

مارک گفت:« بنظرم داری زیاده‌روی می‌کنی.»

شانه‌هایم را بالا انداختم.

مارک برایم در موردش تعریف کرد. مارک برای سیگار کشیدن بیرون رفت و تا وقت برگشتنش خودم را با روزنامه سرگرم کردم.

مارک گفت: «مرد باحالیه. ویراستاره. همه جا هم سفر کرده.»

تصمیم گرفتم که به روزنامه توجه بیشتری نشان دهم. مارک بالاخره ساکت شد و سیگار کشیدنش را تمام کرد.

– اسمت رو ازم پرسید.

– اون چیکار کرد؟!

– آره.

– و تو چی بهش گفتی؟

– معلومه، لنا.

روزنامه‌ را کنار گذاشتم.

– بعد از ظهر یه عالمه کار دارم که باید انجام بدم.

– اون گفت که خیلی براش آشنا به نظر می‌رسی. شبیه کسی هستی که میشناسه.

– کسی که می‌شناخته؟

– آره شاید ازت خوشش میاد و این استراتژیشه.

– از من خوشش میاد؟ ولی اون بزرگه.

– اون فقط هم سن پدرته.

سینی‌ام را برداشتم و از روی میز بلند شدم.

بعد از ظهر نتونستم کار زیادی انجام دهم. ایکاش مارک نگفته بود اون فقط همسن پدرمه.

در طول هفته بعد، کتاب حجیمی را برای خواندن با خودم به رستوران بردم. وقتی وارد آسانسور شدم، اون داخلش بود. به من سلام کرد. جوابش را دادم اما لبخندی نزدم. ما توی آسانسور تنها بودیم و این مرا نگران می‌کرد. با خودم فکر کردم که شاید بهتر باشه که طبقه بعدی پیاده بشم و از طریق پله‌ها به رستوران برم. به خودم گفتم نترس. فقط به خاطر این که برای زمان طولانی بهم زل زده بود به این معنی نیست که می‌خواهد کاری انجام دهد.

– خب، فکرکنم یکی از ما باید دکمه رو بزنه وگرنه کل روز رو اینجا می‌مونیم.

آن قدری سرم گرم فکر کردن به کاری که می‌خواهد انجام دهد بود، یادم رفت که من هم باید کاری انجام دهد. احساس احمق بودن به من دست داد و بی اختیار لبخند زدم. او لبخند مرا با لبخند جواب داد. چشمان آبی‌اش جمع شدند و تا موهای خاکستری اش بالا رفتند. لبخند بهش می‌آمد. بعد صدای افتادن کتاب‌هایم آمد. هر دو همزمان خم شدیم تا کتابم را برداریم. چون با هم خم شده بودیم، سرمان به هم خورد. در همین لحظه، آسانسور ایستاد و در ها باز شدند. خجالت‌زده به سرعت از آسانسور خارج شده و به سمت صف غذا رفتم. بدون نگاه کردن به منو، غذایم را سفارش دادم و سر میزی نشستم که فقط یک جای خالی داشت. نفسی از روی راحتی کشیدم. اما وقتی دیدم همه ناهارشان را تمام کرده اند و دارند از روی میز بلند می‌شود، سالادم در گلویم گیر کرد. به پیشخوان نگاه کردم. او داشت پول غذایش را حساب می کرد. مطمئنا بعدش به دنبال من سالن را می‌گشت. سرم را پایین‌تر آوردم. هر لحظه ممکن بود که سینی‌اش را روی میزم بگذارد و کنارم سر یک میز بنشیند.

داستان عاشقانه زل زده به من 2

کتابم ناگهان جلوی چشمانم ظاهر شد. انگشتانش بلندترین انگشتانی بودند که در عمرم دیده بودم و ناخن‌های دستش مانیکور شده بودند. فکر نمی‌کردم به ناخن‌هایش اهمیت بدهد.

– کتاب را توی آسانسور جا گذاشته بودی. می‌تونم بشینم؟

صداش نرم و خوب بود. چی می‌توانستم بگویم؟ صندلی‌های دیگر تقریبا پر بودند پس سرم را به معنای آره تکان دادم. به زبان فرانسوی گفت نوش جان Bon Appetit و نشست. همیشه فکر می کردم با غذایش ور می‌رود اما این دفعه که توجه کردم، متوجه شدم که قطعات کوچکی از غذایش را جدا می‌کند و آرام در دهانش می گذارد.

– تا حالا اونجا رفتی؟

– تا حالا کجا رفتم؟

حسابی از انداختن کتابم و ضربه‌ای که خورده بودم و همه چیز گیج شده بودم.

– استرالیا، نیوزلند.

بهش خیره شدم و به حرفی که مارک درموردش زد فکر کردم. او را یاد کسی می‌اندازم؟ یک استرالیایی؟ شاید زن یا دوست‌دختر قبلی‌اش؟

– سوال عجیبی که نپرسیدم. برای سفر به اونجا به اندازه کافی بزرگی و کاترین منزفیلد و جنت فریم به احتمال زیاد توی کتابن.

لبخندی روی صورتش نمایان شد.

جواب دادم: «نه تا حالا نرفتم و آره اونا توی کتاب هستن.»

همه چیز اینجوری شروع شد. او یک سوال پرسید و من جوابش را دادم. او سری تکان داد و سوال دیگری پرسید. و من شروع به حرف زدن که کار مورد علاقه‌ام بود، کردم.

چند روز بعد، وقتی مالکوم داشت از کنار میز من و مارک رد می‌شد گفتم که یه صندلی خالی روی میز داریم. مارک با تعجب به من نگاه کرد. احساس کردم که گونه‌هایم قرمز می‌شوند.

بعد از آن روز مالکوم معمولا روی میز ما می‌نشست و همیشه باهم در مورد مسائل مختلف با هم بحث می‌کردیم. ما کمی اطلاعات در مورد خود را هم به یک دیگر گفتیم. به او گفتم که در ابتدای دوره هیپی، مادرم مرا به تنهای بزرگ کرد و او گفت که در همان دوره ازدواج کرده اما چند سال بعد طلاق گرفت. مارک از من پرسید که چطوری همیشه موضوعی برای بحث پیدا می‌کنیم.

داستان عاشقانه زل زده به من 3

– حرف زدن باهاش راحته و اونم مثل من زیاد کتاب می‌خونه.

– شما دوتا خیلی چیزا برای گفتن دارید و من اصلا وقت نمی‌کنم دهنمو باز کنم.

– اوه چرا. هر موقع می‌خوای غذا بزاری دهنت، دهنتو باز می‌کنی.

یه روز مالکوم ازم خواست که باهاش به جلسه کتابخوانی برم.

– آم… نمی‌دونم.

– امیلا تورنر. یکی از کاندیداهای جایزه بوکر بود.

خیلی دوست داشتم که همراهش بروم اما حتی با این که دیگر فکر نمی‌کردم مالکوم عجیب و غریب است، نمی خواستم که با او جایی بروم.

– بعدش کاری می‌پزم. کاری دوست داری؟

– آره دوست دارم.

– منم همین طور. پس اوکیه؟

لبخند همیشگی‌اش را به من زد.

سرم را به معنای آره تکان دادم.

بعد از جلسه کتابخوانی و خوردن کاری، به اتاق نشیمن مالکوم که پر از کتاب بود رفتم.

– هر کدوم رو که می‌خوای بردار و بخون.

– ممنون. اما اگه کتابی رو بخونم باید به کتابخونم اضافش کنم.

– جالبه منم همین طور.

به کتابخانه اشاره کرد.

– ولی ببین چه بلایی سرم آورده.

نمی‌تونم بدون کتاب بمونم. اونا مثل دوستامن.

– این خیلی تنها بنظر می‌رسه.

برگشتم و کتاب را از قفسه برداشتم.

– هستی؟

– چی هستم؟

– تنها؟

شانه‌هایم را بالا انداختم.

– نه واقعا.

– نه واقعا ولی…

صدایم وقتی داشتم جوابش را می دادم دور بنظر می‌رسید.

– روی انتخاب دوستام یکم حساسم. دوستای زیادی ندارم.

– گوش می‌دم.

مالکوم روی یکی از مبل‌ها نشست و به من اشاره کرد که روی صندلی روبه‌روی مبل بشینم.

– دوران بچگی من… یعنی مامانم خیلی دوست داشت جابه‌جا بشه. مشکلی برای سفر کردن نداشت و همه جا با هم می‌رفتیم و من ازین جابه‌جایی‌ها متنفر بودم. کتاب‌ها تنها چیز ثابت تو زندگی من بودن پس خودمو توشون غرق کردم.

داستان عاشقانه زل زده به من 4

– چقدر سرگذشتامون به هم شبیهه.

بالاخره روی صندلی نشستم.

– والدین من تحصیل کرده بودن. بعد از فکر کردن زیاد من رو به دنیا آوردن. شایدم اشتباهی به دنیا اومدم. اونا به همون روش علمی به من محبت می‌کردند و بزرگ شدن رو به خودم سپرده بودن. یعنی بیشتر به کتاب‌ها در واقع.

– اینم بنظر تنها میرسه.

وقتی داشتم می‌رفتم، تعدادی از کتاب‌های مالکوم را همراه خودم بردم.

دوستی من و مالکوم عمیق تر شده بود ولی من همچنان کنجکاو شده بودم که من او را به یاد چه کسی می‌اندازم؟ مامانم؟ ممکن بود که مالکوم پدرم باشد؟ حتی با اینکه مامانم توجه زیادی به کتاب‌ها نداشت، به جز قد بلند من، شباهت‌های بین من و مامانم انکار‌ناپذیر بود. هیچ وقت به من چیزی درمورد پدرم نگفته بود. باهوش تنها چیزی بود که مامانم درموردش به من گفته بود. ولی یکبار که آبله مرغان گرفته بودم، به من چیزهای بیشتری گفته بود.

– اون چه شکلیه؟

– لاغرترین مردی که تا حالا دیدی.

– کجا همدیگرو دیدید؟

– توی پارک دراز کشیده بودم و آفتاب می گرفتم که یک هو پروانه‌های زیادی توی صورتم اومدن. از دیدنشون بهت زده شده بودم. اون به کمکم اومد ولی نتونست هیچ کدوم رو بگیره. سرجاش ایستاد و با قیافه در مانده به پروانه‌ها نگاه می‌کرد. چون خنده‌دار بود، منم خندیدم.

– و بعدش؟

– با هم دنبال پروانه‌ها رفتیم و وقتی از خستگی مجبور شدیم بشینیم، اون گفت که دانشجو دانشگاه. یادم نمیاد که چی می‌خوند. فقط یادمه که یه چیزی بود که تا بحال درموردش نشنیده بودم.

– چرا باهم ازدواج نکردین؟

– ازدواج؟ اوه خدای من لنا من برای ازدواج اصلا آماده نبودم و از طرفی اون کسی نبود که بخوام باهاش ازدواج کنم و مدت طولانی باهاش زندگی کنم.

– ازش بیشتر بهم بگو.

– اوه خدا بسه دیگه لنا. بگیر بخواب.

مامان ناامیدی من رو دید و به من قول داد که همه چیز را برایم داخل یک نامه می‌نویسد و درون یک پاکت‌نامه می گذارد تا هرموقع مُرد، آن را بخوانم و بفهمم پدرم چه شکلی بوده است. از این قولی که مامان داده بود خوشحال بودم. مامانم یک آخر هفته، در یک سفر در جاده‌های خیس به فرانسه، در یک تصادف کشته شد. من ۲۳ سالم بود و از نظر مالی مستقل بودم. اما وقتی داشتم وسایل مامانم را جمع می‌کردم، احساس کردم دوباره بچه شده بودم. به دنبال پاکت‌نامه‌ای که مادر قولش را داده بود گشتم اما چیزی پیدا نکردم. برای مدت‌های طولانی پس از تصادف، مرگ مادرم و ندانستن شکل و قیافه پدرم، به من این احساس را می‌داد که در دریای بدون ساحل شناور هستم.

یک روز در وقت ناهار، شجاعت به خرج دادم و از مالکوم درباره شخصی که به یادش می‌آورم پرسیدم.

– وقتی که دانشجو بودم باهاش آشنا شدم.

– اونم مثل تو دانشجو بود؟

– اوه خدا نه، دانشجو نبود. این دقیقا چیزی بود که باعث شد ازش خوشم بیاد. اون با بقیه میدونی… متفاوت بود.

– و اون موقع چه شکلی بودی؟

– تقریبا همین شکلی که الان می‌بینی.

– ادامه بده.

– اون حامله شد. من خیلی خوشحال بودم. ولی وقتی که بهم گفت که به کمکم احتیاج نداره تمام اون خوشحالی از بین رفت. فکر کردم وقتی زمان بگذره، نظرش عوض میشه و بازهم منو قبول می‌کنه. ولی وقتی بعد از چند ماه رفتم پیشش بهم گفت که تنهاش بزارم و من به تصمیمش احترام گذاشتم. چند ماه بعد، یه شرکت تو نیویورک درخواست کارم رو قبول کردن. حقوقش واقعا کم بود اما فکر کردم که این بهترین کاری بود که می‌تونستم انجام بدم.

– بهترین کاری بود که می تونستی انجام بدی؟

– نه واقعا بهترین تصمیم نبود. وقتی برگشتم اون‌ها رفته بودن جای دیگه و هیچ آدرسی از خودشون به جا نزاشته بودن.

– پس هیچ‌وقت نفهمیدی که بچه‌ای آن زن به دنیا آورد پسره بود یا…؟

– دختر؟

سرم را به معنای آره تکان دادم.

– مطمئنم که پسر بود. تاریخ تقریبی تولدش رو داشتم. توی اداره‌های ثبت تولد دنبالش گشتم و فهمیدم که بچم یه پسر بوده و من یه پسر دارم.

من صاف آن‌جا نشسته بودم و سعی می کردم چیزی را که همین چند ثانیه پیش از مالکوم شنیده بودم، را هضم کنم. احساس می‌کردم یک تریلی با تمام سرعت به من زده و مرا پخش زمین کرده است.

– یجایی اون بیرون من یه پسر دارم که چیزی در موردش نمی‌دونم. احمق بودم که فرار کردم. باید می‌موندم و در زندگی پسرم نقشی می‌داشتم.

داستان عاشقانه زل زده به من 5

– یعنی هیچ وقت این احتمال رو ندادی که بچه‌ای که ترکش کردی دختر بوده؟

– ببخشید؟ چرا باید همچین فکری بکنم؟

– ممکنه که دختر بوده باشه … اونم من.

– تو تمام این مدت فکر می‌کردی که من … پدرتم؟

– هر دو کتاب و کاری دوست داریم و قدمم مثل تو بلنده. خیلی… خیلی از ویژگی‌های ما شبیه به همه. هم فیزیکی هم علاقه‌ای.

-ما قطعا علایق شبیه به هم داریم اما من پدرت نیستم.

مالکوم به من چشم دوخت.

– ببخشید که ناامیدت کردم، لنا.

سعی کردم که لبخند بزنم.

– ما باهم فامیل نیستیم اما می‌تونیم چیز دیگه ای باشیم و …

– چی؟

– هیچی به ذهنت نمی رسه؟

– نوچ.

– دوتا دوست.

– دوست؟

– برای هفته‌ها دقیقا جلوی چشمت بود.

استفاده از این جمله توسط مالکوم باعث شد با صدای بلند بخندم.

– بعدا بهم بگو که چی خنده داره.

باشه. حالا که باهم دوستیم شاید بعدا بهت بگم.

من لبخند زدم. لبخندی به وسعت و گرمی لبخندهایی که مالکوم به من می زد.

داستان عاشقانه سه نامه

نامه‌های عاشقانه بسیار رویایی هستند، حتی اگر پس از سال‌ها آنها را بخوانید، از جملات آنها شگفت زده می‌شوید. داستان عاشقانه سه نامه نیز دقیقا در مورد گذشته و خاطرات است. نامه‌ها بیانگر احساسات، شرایط و حال و هوای افراد هستند. اگر خواسته باشید داستان عاشقانه‌ای را تعریف کنید، حتما باید به نامه‌ها اشاره کنید.

پاییز بود. گرچه که هنوز بعد از ظهر بود اما حرکت آرام نورهای قرمز از میان توده‌های انبوه و متراکم دود اگزوزها و لغزش مداوم برف پاک کن‌ها،  نمایان بود. اکنون که اشتیاقش از بین رفته بود، تاریکی بی صدا، او را در بر می‌گرفت. با سری پایین و کلاه پارچه‌ای که قسمتی از صورت او را پوشانده بود، قدم میزد. حس می‌کرد که دسته‌های پلاستیکی به دور انگشتانش قالب ریزی شده است و ساکش در حالیکه به پایش چسبیده بود، مسیر پیش رویش را طی می‌کرد. پیاده‌رو با لایه ضخیمی از کودگیاهی لزج و قهوه‌ای رنگ حاصل از برگ‌های به زمین افتاده، پوشیده شده بود. بوی آتش‌سوزی بیشتر از حد معمول در هوا شناور بود. غبار نازک اطراف چراغ‌های خیابان،‌ هاله‌ی زرد رنگ و ناپایداری را تولید کرده بود. صداها خفه می‌شدند و حرکت‌ها بی حس بودند. اتومبیل‌ها بر روی پرده نازکی از آب کثیف به آرامی می‌لغزیدند. او به پشت در خانه‌اش رسیده بود اما مایل به شکستن سکوت با صدای جیر جیر لولای در نبود. هنوز زمان فراغت نرسیده بود و شهر در حال به خواب رفتن بود.

داستان عاشقانه سه نامه

تراس قبل از پیچ جاده‌ای قرار داشت که با بی‌نظمی در پایین تپه و در تاریکی فرو می‌رفت. از کناره‌ی دید او پرده‌ها بسته شده، صورت‌های سنگی  غرق شده در نور خاکستری تلویزیون‌ها، کاشی‌های سقفی شکسته،  بشقاب‌های ماهواره،  پنجره‌های جلو آمده شاهنشین ساختمان‌ها و کل مجموعه درهم و برهم آب‌نماها و نورگیرها پیدا بود. برای لحظه‌ای خانه‌اش برایش غریبه می‌نمود  و مانند محفظه‌ا‌ی ساده در ساختاری به هم پیوسته به چشم می‌آمد.

او کلید را در قفل در چرخاند و با زاویه‌ای آن را کج کرد که در باز شود. وارد خانه شد؛ در حالیکه در را پشت سر خود می‌بست با دستش چراغ را روشن کرد. گرمای ملایم دیوارهای داخلی ساختمان در تضاد خوش‌آیندی با سطح لزج و تیره بیرون بود. دو همسایه سالخورده خانه را گرم کرده بودند و او به زودی صدای آرامش‌بخش زنده شدن دیگ بخار را خواهد شنید.

در حالیکه از سالن به سمت آشپزخانه می‌رفت، ذهن خودش را با این جزئیات خوشحال کننده‌ از بازگشت به خانه‌اش، مشغول نگه داشته بود. ساک خریدش را تا میز کار حمل کرد و کتری را برداشت. در مرکز اتاق در حالیکه کاپشن به تن داشت، ایستاده بود و به صدای جوشیدن آب گوش می‌داد و حس می‌کرد که خانه خودش را با حضور او وفق داده است. حال که او در این ساعات از روز بازگشت بود، حس می‌کرد که خانه را غافلگیر کرده است. او ارواح سرگردانی که در میان اتاق‌ها می‌دویدند را غافلگیر کرده بود. زمانیکه ساکنان خانه جابجا شدنده بودند، خانه هنوز پا بر جا باقی مانده بود و گذر زمان را در گوشه‌های غبار گرفته خانه، حفظ کرده بود. اشک‌های آبی‌ رنگ بر دیوارهای اتاق خواب، خورشید آبرنگی، مرد چوبی پنهان شده در پشت کمد، گودی روی میز و ترک روی آیینه، همه این‌ها گذر لحظات را وارد دنیای مادی می‌کنند، مانند وقتی‌که اصوات  را بر روی صفحات گرامافون حک می‌کنند.

بخار آب بطور عمودی به سوی سقف بالا می‌آمد، جاییکه مسیرش را با طرح‌های ظریف سقف تغییر می‌داد. او از قاب پنجره، طرح کناره‌های بیرونی و باریک باغ، توده خاکستری ریش ریش از چارچوب پوسیده و پشته کود، را می‌توانست مشاهده کند. در امتداد یک سوی باغ، حصاری بی نظم، از سویی به سوی دیگر کشیده شده بود، در حالیکه یک خط مستقیم و خشن، از تخته‌های بلند ۶ پایی طرف دیگر قلمرو را مشخص کرده بود. چه تله و قفس های گربه‌ی دیگری (مثل مزارع مین و یا شاید تله‌های سیمی)، بیرون کار گذاشته شده است؟

داستان عاشقانه سه نامه 2

گویی همان موقع گربه‌اش توسط افکارش احضار شد و با چشمانی سبز و دمی که تکان می‌داد در لبه‌ی پنجره ظاهر شد. میو کردن آرام او دایره‌ای از بخار روی شیشه ایجاد می‌کرد. لبخندی زد و در را باز کرد. گربه به داخل قدم گذاشت و با پنجه‌های گل آلودش نقش ردپایش را روی زمین آشپزخانه چاپ کرد. صدای کتری آب به طور مداوم اوج می‌گرفت. دانه‌های عرق بر دیواره کتری ظاهر شده بودند و به دلیل بالا بودن فشار داخلی ناشی از بخار آب جوش، کتری به طور وحشیانه‌ای تکان می‌خورد. ناگهان آب جوش سر رفت و بر روی شعله گاز ریخت و آن را خاموش کرد. او برای برداشتن ظرف قهوه از کابینت بالایی دستش را دراز کرد و برای برداشتن لیوان از کابینت پایین خم شد. در اینجا بود که ناگهان متوقف شد و با تعداد زیاد فنجان، لیوان و جام که به او خیره شده بودند، گیج شد. چرا او این تعداد زیاد از ظرف و ظروف را داشت؟ آنها از کجا آمده بودند؟ درحالیکه اه می‌کشید، یک لیوان دسته دار استاندارد با رنگ آبی روشن و تزیین شده با سه حرف طلا کوب “SUE” را بیرون کشید.

او کتش را در آورد و به پشتی صندلی آشپزخانه‌، بلوطی آویزان کرد و روی صندلی نشست. او پاهای خود را از کفش در آورد و روی نیمکت مقابلش در آن طرف میز، قرار داد. در بالای نیمکت، روی قفسه‌ها بشقاب‌های تزئینی در پایه‌های فلزی، لیوانی با طرح پرنس چارلز و دیانا و مجموعه‌ای از عکس‌ها که هر کدام بچه‌هایی را با صورت‌های خندان و یا کاملا اخمو (که در هر دو نوع این تصاویر بچه‌ها در آستانه گریه بودند.) نشان می‌داد، قرار داشت. همانطور که به عکس‌های خانواده نگاه می‌کرد، به نظر می‌رسید که آنها به آرامی عقب می‌روند تا انعکاس صورت زنی چروکیده را آشکار سازند.

صدای جاری شدن ناگهانی آب و ریختن آن در آبریزگاه به گوش رسید. زیرا جایی در همین نزدیکی گرفتگی چاه سینک برطرف شده یا سیفون توالتی کشیده شده و یا شاید ماشین ظرفشویی، آب درونش را تخلیه کرده بود. او به خودش آمد و دید که قهوه‌اش سرد شده است. به سمت سینک رفت و آب گرم را باز کرد.

او به تاریکی خیره شده بود و به صداهای ضعیف و ارتعاشات حاصل از شبکه‌ی لوله‌ها گوش می‌داد. غرق شده در نور زرد رنگ معلق در دل تاریکی باغ، به زنی نگاه می‌کرد که مکررا حوله‌ای را داخل ماگی می‌کشید. او کیست؟ چرا اینقدر ترحم برانگیز است؟

به خودش تکانی داد و دوشاخه را بیرون کشید. دوباره به درون بی زمانی لغزید (زمانی که در فاصله بین کارهایی که انجام می‌دهید، جاری است). آیا یک دقیقه تلف شده به یک ساعت تلف شده و ساعت‌های هدر رفته به روزهای هدر رفته تبدیل نمی‌شوند؟ حالا اگر او چای درست نکرده بود، در ترافیک نمانده بود، اخبار روزنامه‌های محلی را نخوانده بود و یا در صف سوپرمارکت نایستاده بود، اکنون کجا می توانست باشد؟ بهترین راه طفره رفتن این است که فکر کند زندگی او در همین لحظات جاری است.

داستان عاشقانه سه نامه 3

کیسه حمل مواد غذایی‌اش را باز کرد. از داخل کیسه شیر، پرتقال، بیسکوییت و غذای گربه را درون یخچال گذاشت و سعی کرد که دو بسته پیتزا را درون فریز کاملا پر که کفش با لایه نازکی از یخ پوشیده شده بود، جا بدهد. پاکت پلاستیکی بزرگی پر از پاکت‌ها پلاستیکی دیگر در کابینت پایینی، نشانگر تعهد او به بازیافت بود. هنگامیکه در این کابینت را باز می‌کرد بهمنی از پلاستیک‌های سفید بر سرش می‌ریخت. او آخرین پلاستیک را درون کابینت جا داد و در را بهم کوبید. با بسته شدن در یک کیسه پلاستیک تنها رها شد و با هوایی که آن را بلند کرده بود مانند عروس دریایی در اتاق شناور شده بود. دو جفت چشم آن را از قفسه ادویه و تخته نان تا زمانیکه روی شیشه روغن زیتون متوقف شد، دنبال کردند.

نیمکت بلوطی تنها برای استراحت پا نبود. او این کشف را در طی یک جلسه تمیزکاری دقیق برای سال جدید کرده انجام داده بود. در زیر لبه‌ی کوسن صندلی، یک دستگیره کوچک پیدا کرد؛ به اندازه‌ای پوسیده بود که با دو انگشت بتوان آن را شکست. سرانجام یک صندوق تاریک نمایان شد. چند لحظه ضربان قلبش تمام خانه را پر کرد، چرا که هیچ چیز هیجان انگیز تر از دسته روزنامه قدیمی نیست، روزنامه‌هایی کثیف تر از آنکه بتوان آنها را تمیز کرد. او فکر کرد که این محفظه، مناسب دستمال‌های رومیزی و حوله‌های چای خوری است اما دیری نگذشت که شروع به بلعیدن ملفه‌ها و پوشش بالش کرد. واقعا این فکر مسخره بود که هیچ کس از وجود این محفظه خبر ندارد (آیا او تنها کسی بود که کوسن روی صندلی را عوض کرده بود) او همیشه وقتی که در خانه تنها بود روی آن صندلی می‌نشست و محفظه را باز کرده و یک هیجان کودکانه را تجربه می‌کرد. احساس کرد که اکنون انگشتانش در زیر لایه‌های نرم پارچه‌های پنبه ای تا شده در جستجوی جعبه‌ی سرد،  فلزی  و براق تافی است.

قوطی را روی میز گذاشت. در داخل آن یک مدال از نیروی هوایی لهستان. یک سکه یادبود سنگریزه‌ای که در سال ۱۹۷۸ از ساحل ایلفراکومب (Ilfracomb) برداشته شده بود (آیا او واقعاً گرمای سنگین آن روز را به خاطر می آورد یا اینکه آیا به سنگریزه احتیاج داشت تا به او ثابت کند که آنجا بوده است)، هدیه‌ای که خریداری شده اما هرگز داده نشده بود و درون یک کیسه منظم تا شده، سه پاکت نامه قرار داشت. او اتاق را برانداز کرد، از جایی در داخل دیوار لوله‌ای صدا می‌کرد مانند خانه ای که گلو خود را صاف میکند؛ پاکت بالایی را بیرون آورد.

پاکتی که سر تا سر آن را تمبرهای رنگارنگ پوشانده بود. پاکت نامه ظاهر حیرت آوری داشت چرا که اغلب پاکت‌های نامه پوشیده از مهرهای سیاه، باطل کننده تمبر هستند. کاغذ داخل پاکت، ضخیم و خامه‌ای رنگ و دارای سربرگ آبی بود. تاریخ نامه که در بالای گوشه سمت راست قرار داشت، جولای سال ۲۰۰۰ را نشان می‌داد. چشمانش تمامی صفحه را از نظر گذرانید و دید که کاغذ آن فقط در برخی نقاط مچاله شده و جاهایی از آن سفت شده، مثل اینکه قبلا خیس و سپس خشک شده باشد.

داستان عاشقانه سه نامه 4

این حتما باید چیزی هیجان‌انگیزی باشد. یعنی اگر این نامه به شما رسید بسیار تعجب اور است. البته که  من آدرس را به خاطر داشتم، اما ناگهان به سرم زد كه نکند شما جابجا شده‌ايد و من نمي دانستم، به هر حال پست  اينجا زیاد قابل اعتماد نيست. بنابراین شاید من فقط برای خودم نامه می‌نویسم. واقعا حال که شروع به نوشتن کردم، نمی‌توانم به خاطر بیاورم که چه چیزی را می‌خواستم بگویم. فکر می‌کنم که این عمل نوشتن است که بخودی خود، مهم است تا اینکه حس کنم که هنوز با چیزهایی در ارتباط هستم. هرچند که حدس می‌زنم کاغذی خالی در پاکت کمی عجیب به نظر می‌رسد.

واقعا نیازی نیست که بپرسم روزگار با شما چگونه است. بنظر می‌رسد به همان خوبی که برنامه ریزی کرده‌اید، می‌گذرد. اما هنوز هم امیدوارم که شما سالم و خوشحال باشید. عذر می‌خواهم که هیچ چیز هیجان انگیزی برای گفتن به شما ندارم. اینجا فقط یک سلسله کارهای خسته کننده وجود دارد. همچنین گرما و ابرهایی از مگس که از رودخانه بلند می‌شود همه چیز را دو برابر سخت‌تر می‌کند. با این حال امروز لباس‌هایم را شسته و خشک کردم و ناگهان احساس رضایت مرا احاطه کرد. پنج ماه رنج و نگرانی عجیب و پس از آن آرامشی غیر منتظره مانند ماشین بستنی فروشی که از میان بوته‌ها نمایان می‌شود، مرا در بر گرفت.

شاید به همین دلیل است که من این نامه را می‌نویسم. شاید به تابستان انگلستان فکر می‌کنم. شاید این صدای رودخانه در شب است؛ اما ذهن من در بعد ‌از ظهرهای طولانی گذشته که در آن اهنگ ماه صورتی و لای لای گوش می‌کردیم، سرگردان شده است. آیا باز هم می توانید راهی برای بازگشت به طعم یک نوشیدنی ارزان، احساس چمن بین انگشتان و دنیایی که همه بازتاب‌هایش درخشان بود، پیدا کنید؟

تمام این افراد در جهان ناپدید شده اند. حال آنها چگونه شناخته می‌شوند؟ شاید تنها با صدای قاه قاه خنده‌شان! شرمنده‌ام که یکبار به طبیعت آسیب رساندم آن هم با کندن نام شما با چاقوی جیبی، بر روی تنه‌ی درخت بیدی که در گذشته زیر آن می‌نشستیم. اگر روزی در آخر هفته از اینجا گذر کردی و یا شاید هم نکردی (که در این دو تفاوت غمناکی وجود دارد)، می‌دانم که نامت همچنان، حک شده در یاد یک درخت پابرجاست.

داستان عاشقانه سه نامه 5

او نامه را دوباره تا کرد و چندین بار با آن به لب بالایش ضربه زد. ساعت دیواری عدد چهار را  نشان می‌داد. پس از آن و بعد از یک وقفه کوتاه، ساعت روی میز مطالعه با صدایی ضعیف به او پاسخ داد.

او پاکت نامه بعدی را بیرون آورد. همانطور که با انگشتانش به دنبال زبانه پاکت می‌گشت به نیم رخ نقره‌ای ملکه چشم دوخته بود. این نامه روی کاغذ چنان سفید و نازکی نوشته شده بود که وقتی نگاهش به آن می افتاد، آن را بصورت سایه‌ای آبی رنگ می‌دید. تاریخ نامه آوریل سال ۱۹۷۶ را نشان می‌داد.

آیا من، آن بعد از ظهر ماه سپتامبر که برای اولین بار با تو ملاقات کردم را به یاد دارم؟ آیا امکان دارد که لغزیدن به دامان خواب و یا انگشت‌های هیپنوتیزم کننده بر روی پلک‌هایتان را به یاد آورید؟ فقط می‌دانم که این اتفاق افتاده است زیرا در بعضی از مراحل بیدار بودم.

بعضی از چیزها واضح هستند؛ مانند قطعات روشن و شفاف یک رویا یا مکالمه‌ای تلفنی در عید پاک. هر دوی ما احساس ناراحتی می‌کردیم چرا که من در یک مغازه دلگیر و در یک دفتر طبقه‌بندی کار می‌کردم. از کارم متنفر بودم و از تو پرسیدم چگونه زمان اینقدر آهسته می‌گذرد. تو گفتی مهم نیست و فرقی نمی‌کند چرا که بلاخره به پایان خواهد رسید. گذر زمان همیشه یکسان است و به هر حال در پایان زمانی برای تو باقی نمی‌ماند.

به من گفتی که به دنبال شادی باشم و وقتی که آن را یافتم، کمی با خود بیاورم. اما شما نمی‌توانید شادی را ذخیره کنید. شما نمی‌توانید آن را برای مواقعی که نیاز دارید، نگه دارید و به سادگی و تنها با شاد بودن، خوشحالی را به شخص دیگری هدیه دهید.

فکر می‌کردم که با نگاه کردن به جریان آب رودخانه و محو شدن در بوی نیلوفرهای آبی، خوشنود خواهم بود. من فقط تماشاگر این بودم که روز به شب تبدیل می‌شود و شب به آرامی به روز می‌رسد در حالی که باور داشتم زمانیکه پشیمانی‌ها را انبار می‌کنم، دلواپسی‌هایم را نگه می‌دارم. اکنون می‌دانم که خواندن، رویا پردازی است، این رویا پردازی خواب و خیال است و فکر کردن بیهوده است. وقتی‌که بیدار شدم، فهمیدم هر آنچه که برایم باقی مانده فکر تو بوده است.

گربه ناشیانه به روی پایش پرید و با پنجه‌هایش به پای او فشار می‌آورد مثل پنجه‌ای که به گلوله کاموا ضربه میزند.

اینبار نیم رخ ملکه نبود بلکه سر سفید “نهرو” بود که در زمینه‌ی نارنجی به چشم می‌خورد. تمبر در زاویه‌ی عجیبی چسبانده شده بود (اما هنوز هم بعد از این همه مدت چسبیده بود). او به آدرسی آشنا که با دست خطی ناخوشایند نوشته شده بود، خیره شد. این نامه بر روی کاغذ خط‌دار مدرسه‌ای نوشته شده بود. تا انتهای صفحه را برانداز کرد، تاریخ نوامبر ۱۹۶۸ و خالهایی از لکه‌های زرد به چشمش خورد. اینها چه بودند؟ آیا همیشه آنجا بودند؟

داستان عاشقانه سه نامه 6

هنوز نمی‌توانم باور کنم که تصمیم به رفتن گرفته‌اید. چرا به خاکستری، کثیفی، سر و صدا و عجله بر می‌گردید؟ یک عمر برای انجام این کارها وجود دارد. می‌دانم که به دنبال رویای خود میروید اما در اینجا رویا به شیرینی به تعویق افتاده است. در اینجا احساس می‌کنم که انگار آفتاب و آرامش را جذب می‌کنم.

از وقتیکه ما را ترک کرده‌اید، ما به سمت شرق حرکت کرده‌ایم، به جایی که خاک زمین قرمز رنگ است و همینطور غذا وجود دارد. امروز با گروهی آمریکایی آشنا شدیم. بر روی سقف ون آنها سوار شدیم و به آنها در جمع‌آوری هیزم کمک کردیم. آنها می‌گویند پیرمردی وجود دارد که دانه‌های مورد احتیاج تو را در جلوی کلبه خود می‌فروشد و خانه‌اش در هشت مایلی شن‌های سفید قرار دارد.

من این نامه را در سوسوی نور نارنجی و در میان سیاهی می‌نویسم. این بهترین زمان برای صحبت کردن و خواندن است. جهان در کلمات ذوب می‌شوند، گاهی عبارت یا تعبیری آنقدر زیبا است که من مجبورم کمی قدم بزنم تا اجازه دهم که در وجودم قرار گیرند. یکی از این تعابیر باعث شد که به تو فکر کنم: آیا کاری انجام می‌دهید که شما را خوشحال می‌کند؟ و آیا آن را به نحو احسن انجام خواهید داد؟

موتور خنک کننده‌ صدا کرد و سپس ساکت شد. او متوجه شد که قبلا از سر و صدای آن غافل بوده است. در غیاب صداها به نظر می‌رسید که فضای خانه با همان سؤال معلق شده است. اگر او موفق می‌شد که تنها یکی از نامه‌ها را ارسال کند، زندگی‌ او چگونه می‌شد؟ اما فضای خانه هیچ جوابی دریافت نکرد و به جریان کند خود باز گشت.

بلاخره نامه را تا زده و درون پاکت قرار داد. پاکت را درون کیسه گذاشت و کیسه را درون جعبه فلزی قرار داد. در نهایت جعبه را به صندوق بازگرداند و آن را با لایه‌های پارچه پوشاند. رویه‌ی صندلی را سر جایش قرار داد و دستگیره را قفل کرد. او برای لحظه ای نشست، صدای نفس‌های خشنود گربه خانه را پر می‌کرد.

بیشتر بخوانید : تعبیر خواب های عاشقانه چیست؟

داستان عاشقانه زمانی در بزرگراه

گاهی اوقات زندگی برای ما خیلی سخت می‌شود. رویاها از بین می‌روند و جایشان را به ترس‌ها می‌دهند. هر انسانی واکنشی متفاوت به این شرایط دارد. داستان عاشقانه “زمانی در بزرگراه” نیز داستان رویاهایی است که از بین رفته‌اند. البته مسیر زندگی همیشه یکنواخت نیست. داستان عاشقانه دیگری در انتظار ما است.

پونتیاک بزرگ و قدیمی ‌با سرعت داشت مایل به مایل طول بزرگراه را طی می‌کرد. راننده با تنبلی پشت فرمان لم داده بود، آرنج چپش را به آسودگی روی لبه پنجره ماشین گذاشته و با نوک انگشتانش فرمان را نگه داشته بود و در همان حال به آهنگ راک کلاسیکی که از رادیو پخش می‌شد، گوش می‌داد. دست راستش از قسمت بالا، فرمان را چسبیده بود اما همین چسبیدن به فرمان هم با خونسردی و تنبلی توام بود. چشمان تیزبینش پشت یک عینک آفتابی به سبک خلبانی پنهان شده بودند. فک محکم با ریش‌های مرتبی داشت که با موهای سیاه مرتبش همخوانی داشت.

بزرگراهی که در آن مشغول رانندگی بود در طول کشور کشیده شده بود؛ همان بزرگراه ترنس کانادا و او در حال رانندگی از سمت مراتع غربی به سمت ساحل غربی بود. کوهستان راکی در برابرش گسترده شده بود که از شمال کشور به سمت جنوب مانند یک سد نفوذناپذیر کشیده شده است. اما ایوان کربی بهتر می‌دانست که پیچ‌های بزرگراه در سراسر کوهستان گسترده شده‌اند که از وسط قاره عبور کرده و به چندین دامنه تقسیم می‌شوند که همگی در نهایت به دامنه ساحلی و دریا ختم می‌شوند. آنجا کنار دریا روی جلگه بزرگ رودخانه ریور که بیشتر از ۲ میلیون نفر آن را خانه خود می‌نامند، شهر بندری ونکوور یا اصطلاحا تقاطع جاده‌های دنیا قرار دارد.

داستان عاشقانه زمانی در بزرگراه

اما چیزی که داشت ایوان را به آن سو می‌کشید، وجود صنعت پولساز سرگرمی ‌در ونکوور بود. ایوان کربی یک نوازنده گیتار بود. او با گروه‌های موسیقی مختلفی در شهرستان‌ها و شهرهای نزدیک محل زندگی خودش کار کرده بود اما با کششی که در خود نسبت به راک کلاسیک و برخی اصوات جدید موسیقیایی تولید شده در برخی از استودیوهای ساحل غربی احساس می‌کرد، تصمیم گرفته بود شانس خود را در ونکوور بیازماید. به هر حال خودش را هم توجیه کرده بود که آب وهوای ونکوور گرم تر هم است.

درون ماشین پر از خرت و پرت بود و یک آمپلی فایر برند مارشال بیشتر از نصف صندلی عقب را اشغال کرده بود. تعدادی کیسه غذای حاضری و قوطی نوشیدنی کف ماشین پراکنده بودند. در صندلی کنارش یک نسخه از روزنامه کلگری، مجله نوازندگان گیتار و تعدادی سی دی قرار داشت. همانطور که ماشین در دل کوهستان پیش می‌رفت رادیو کلگری که در حال گوش دادن به آن بود، شروع به خرت خرت کردن و قطع و وصل شدن کرد؛ در نتیجه ایوان فرمان را با چند انگشتش نگه داشت و یک سی دی داخل پخش کننده گذاشت. صدای خواننده لد زپلین، فضای ماشین را پر کرد و در همان حال ایوان داشت از وسط درب‌های بزرگ پارک ملی بانف عبور می‌کرد.

درست در غرب شهرک بانف تعدادی مسافر در کنار جاده ایستاده بودند. دو نفرشان مردانی با هیبتی ژولیده و کثیف بودند که ایوان بهشان نگاه کرد. اما چشمانش به سمت یک هیکل دخترانه باریک ‌اندام کشیده شد که به تنهایی کنار جاده ایستاده بود و یک بسته کوچک کنارش قرار داشت که در نگاه اول شبیه خرس عروسکی به نظر می‌رسید. باد لابه لای موهای بلند و بور دخترک پیچیده بود و کلاهش را کمی ‌بلند کرده بود، که یک کلاه کاموایی فیروزه ای رنگ بود. او یک دست شلوار جین تقریبا رنگ و رو رفته و پاره پوره و یک پیراهن به تن داشت که کاملا ‌اندامی ‌با آستین‌های بلند نخی و به رنگ فیروزه‌ای تیره تر از کلاهش بود و نقش یک اژدهای بزرگ جلوی آن به چشم می‌خورد. ایوان در حالی که زیر لب سوت می‌زد، نگه داشت تا او را سوار کند. با خود فکر کرد اووف! این که فقط یک بچه است. این‌ها فقط قد بلند کرده‌اند.

دخترک به نظر در حال کلنجار رفتن برای باز کردن در سمت مسافر بود و ایوان مجددا به این فکر می‌کرد که این دختر چقدر جوان و شکننده به نظر می‌رسد. او کوله‌اش را بین صندلی خودش و ایوان قرار داد و قبل از اینکه محتاطانه رفتار کند، لبخندی شرمگینانه به روی ایوان زد. او با صدای آهسته شبیه پچ پچ گفت متشکرم!

ایوان مجددا ماشین را به حرکت درآورد و قبل از اینکه به سمت بزرگراه حرکت کند، لحظه‌ای از کنار شانه به دختر نگاه کرد. او مدت طولانی از کنار شانه‌اش به مسافر خود نگاه کرد و متعجب بود که او از چه چیزی فرار می‌کند. او پرسید مسیرت تا کجا است؟

 دخترک به نرمی ‌تنها یک کلمه گفت: ونکوور!

ایوان به آهستگی پیش خود نیشخندی زد. عالی است. او به دخترک گفت من هم دارم به همان جا می‌روم تو واقعا خوش شانس هستی. دخترک مجددا زمزمه کرد متشکرم!!

ایوان اکنون تمرکز بیشتری روی رانندگی داشت و همانطور که جاده راهش را از بین تعدادی از مناظر بی بدیل قاره آمریکای شمالی ادامه می‌داد، بزرگراه به اطراف کوهستان متصل شده و از کنار دره‌های عمیق و بوته زارهای بین دره‌های کوهستانی راکی امتداد می‌یافت.

 او گه گاه زیر زیرکی به دختر کنارش نگاه‌هایی می‌انداخت. دخترک به نوبه خود کاملا ساکت بود اما چشمانش مناظری را که به سرعت از برابرشان می‌گذشت با اشتیاق تماشا می‌کرد.

سی دی لد زپلین به پایان رسید و ایوان یک سی دی دیگر از صندلی برداشت. آن را مقابل دختر گرفت و دختر با نگاهی پرسشگر به او خیره شد.

ایوان با لبخند گفت ممکن است این سی دی را در پخش کننده بگذاری؟

او به سی دی نگاه کرد و شرمگینانه لبخند زد.‌ اندکی با سی دی پلیر ایوان کلنجار رفت ولی عاقبت توانست سی دی را وارد آن کند.

صدای موزیک گروه “تربل شارژر” فضای ماشین را پر کرد. هرچند ایوان هنوز هم در حال تماشای جاده بود اما وقتی دید دخترک پای خود را با ضرباهنگ موسیقی تکان می‌دهد، لبخند زد.

او پرسید: از این آهنگ خوشت آمد؟

دختر به نرمی‌ جواب داد: بله! باز هم فقط یک کلمه و تمام.

ایوان پاسخ داد: خیلی خوب است! می‌دانی آنها کارشان تقریبا خوب است و واقعا می‌ترکانند. راستی من ایوان هستم.

او نگاهی به ایوان ‌انداخت و دوباره در سکوت فرو رفت در حالی که چشمانش مجددا مشغول مطالعه کاغذها و مجلات بینشان بود. بعد از چند لحظه که به سکوت گذشت، ایوان مجددا گفت: من ایوان هستم. بعد به نرمی‌ادامه داد اسم شما چیست؟

انگشتان او با حالت عصبی جلد مجله را لمس کرد قبل از اینکه در نهایت لب به سخن بگشاید: من آسمان هستم و همینطور بچه هم نیستم.

ایوان فرمان ماشین را کمی ‌محکم تر گرفت زیرا ماشین داشت از یک پیچ تنگ با پرتگاهی عمیق به سمت چپ می‌پیچید. اما در همان لحظه متوجه شد انگشتان دختر از روی یک تیتر روی مجله با عنوان «آسمان گریه می‌کند» گذر کرد؛ انگار ۱۰ سال گذشت تا دختر زبان به معرفی خود بگشاید. ایوان پیش خود لبخندی زد و به او گفت: بسیار خوب خانم آسمان از آشنایی با شما خوشبختم. بگو ببینم چه چیز تو را به ونکوور کشانده است.

او با یک لحن طعنه آمیز گفت: همان چیزی که شما را کشانده است.

ایوان عمیقا و از ته دل خندید. مطمئنا این دختر خیلی پر دل و جرات است؛ شاید هم او به ‌اندازه کافی بزرگ بود که به تنهایی در جاده‌ها تردد کند. دخترک نیز همراه با ایوان خنده‌ای سر داد و در همان حال از این که ایوان به خاطر لحن طعنه آمیزش عصبانی نشده بود، خیالش راحت شد.

ماشین به سرعت جاده را می‌پیمود. ایالت بریتیش کلمبیا را پشت سر گذاشتند و همانطور که از آلبرتا به سمت غربی ترین ایالت کشور می‌راندند، از ناحیه گلدن هم عبور کردند. ‌همانطور که به مسیرشان در طول دره بین یک دامنه کوه و دامنه دیگر به سمت رول استوک ادامه می‌دادند، ایوان احساس گرسنگی و خستگی کرد. با خود فکر کرد زمان استراحت فرا رسیده است سپس تقریبا با یادآوری اینکه چه مدت از آخرین باری که آسمان غذا خورده است گذشته، دچار شگفتی شد.

او به دخترک گفت ما حدود ۲۰ دقیقه دیگر در رول استوک خواهیم بود. من باید بنزین بزنم و قصد دارم غذایی بخورم موافقی؟

او گفت بسیار خوب. در حالی که هنوز همانطور مشغول تماشای مناظری بود که به سرعت از برابرشان می‌گذشت.

وقتی ایوان در پمپ بنزین از ماشین پیاده شد دخترک به کوله پشتیش چنگ زده و با چشمانی ترسان او را تماشا کرد. مجددا ایوان با خود فکر کرد که آن دختر از چه چیزی فرار می‌کند و یا شاید هم داشت به سمت چیزی فرار می‌کرد. ایوان تلاش مختصری برای پاک کردن گرد و غبار جاده از شیشه جلوی ماشین کرد و برف پاک کن‌ها را تمیز کرد و وقتی به شیشه سمت دختر خیره شد دستش را برای او تکان داد و از پشت شیشه به او چشمک زد و خوشحال شد که دخترک ‌اندکی آسوده خاطر شده و زبانش را برای او بیرون آورده است.

داستان عاشقانه زمانی در بزرگراه 4

ایوان ماشینش را به سمت رستورانی بین راهی، که ۲۴ ساعت شبانه روز باز بود، راند. این رستوران درست پایین‌تر از پمپ بنزین قرار داشت و یک بار دیگر ماشین را کنار زد. آسمان دچار تردید شد. ایوان هیکل ۶ فوتی خود را به سمت دخترک خم کرد و پرسید: تو هم می‌آیی؟

او از ماشین پیاده شد و هنوز هم کوله پشتیش را در دست داشت. در حالی که تقریبا داشت به دنبال ایوان می دوید تا به او برسد، به دنبال ایوان به سمت رستوران روانه شد.

آن‌ها به سمت یک گوشه دنج و خلوت رستوران رفتند و صاحب رستوران یک بسته قهوه فوری برای ایوان آماده کرد و رفت تا یک لیوان نوشابه سفارشی آسمان را برایش بیاورد. ایوان چند قاشق شکر روی قهوه تلخش ریخت و به منوی غذاها نگاه کرد. او متوجه شد که آسمان منوی جلوی رویش را باز نکرده است و به جای آن مشتاقانه با رومیزی و دستمال سفره بازی می‌کند. صاحب رستوران با نوشابه بازگشت و آسمان به نرمی ‌از او تشکر کرد.

صاحب رستوران پاسخ داد: خواهش می‌کنم عزیزم. سپس رو به سمت ایوان کرد و گفت پیشخدمت به زودی به حضورتان می‌رسد.

ایوان لبخندی به او زد و با تکان دادن سرش تشکر کرد. با دور شدن صاحب رستوران ایوان جرعه بزرگی از قهوه خود را نوشید. لبخندی زد و گفت واقعا به این قهوه احتیاج داشتم. آسمان لبخند شرمگینی به او زد و جرعه کوچکی از نوشابه‌اش را نوشید، در حالی که می‌کوشید به آهستگی تمام این کار را بکند. ایوان به آسودگی پاهایش را زیر میز کش و قوسی داد و با تنبلی به صندلیش تکیه زد.

او به دختر گفت: بهتر است همین الان نوشابه‌ات را تمام کنی چون من به جز برای زدن بنزین بین اینجا و ساحل توقفی نخواهم داشت. شب طولانی ای در پیش داریم.

دخترک با ناراحتی زیر نگاه خیره او جابجا شد و با گوشه لباسش بازی کرد. او می‌خواست حرف دیگری بزند اما با نزدیک شدن پیشخدمت با یک دفترچه در دستش حرفش را ناتمام گذاشت. ایوان به درستی حدس زده بود که دخترک پول کافی برای پرداخت پول غذا ندارد. او با کنایه فکر کرد که عجب آدم احمقی هستم و چه دردسری نصیبم شده است.

داستان عاشقانه زمانی در بزرگراه 5

پیشخدمت با دفترچه در دستش و لبخندی خسته از آنها پرسید: آیا آماده سفارش دادن هستید؟

ایوان گفت بله متشکرم. ما دو پرس چیزبرگر مخصوص با سس و سیب زمینی سرخ کرده می‌خوریم.

پیشخدمت در حالی که به سرعت غذاهای سفارش شده را یادداشت می‌کرد و منوها را برمی‌داشت گفت: بسیار خوب آقا ممنونم. آسمان با دهان باز به ایوان خیره شده بود. او با لبخندی استهزا آمیز به دختر پرسید: چه شده؟ تو هم می‌خوری مگه نه؟

دخترک به ایوان گفت: من نمی‌توانم پول این غذا را بپردازم. من به نوعی بی پول شده‌ام می‌دانی؟

او پاسخ داد: بله آسمان تا حدی حدس زده بودم اما مهمان من باش باشد؟ کسی از تو پول نمی‌خواهد نگران نباش. طوری نگاه می‌کنی انگار قرار است ورشکسته بشوم.

او زمزمه کنان گفت ممنونم. جرعه‌ای دیگر از نوشابه‌اش را نوشید و سرش را پایین ‌انداخت. ایوان دست‌های دخترک را دید که با نوک انگشتانش چشمانش را پاک کرد و قطرات شفاف اشک روی آن‌ها می‌درخشیدند. ایوان حیرت زده‌ اندیشید: او گریه می‌کند. ایوان به طور غریزی سعی کرد او را آرام کند و برای همین موضوع صحبت را عوض کرد.

او گفت: خوشحالم که تو هم آهنگ‌های گروه تربل شارژر را دوست داری. این روزها اتفاقات واقعا خوبی در دنیای موسیقی جریان دارد. می‌دانی من به نوعی امیدوارم که بتوانم وارد چند گروه موسیقی در ونکوور بشوم و به طور مرتب در استودیوها تمرین کنم.

دختر پرسید: تو یک نوازنده هستی؟

او گفت: بله نوازنده گیتار هستم. تصور می‌کنم بتوانم به راحتی کاری برای خودم در آنجا دست و پا کنم. تو چطور؟

دخترک قبل از جواب دادن جرعه دیگری نوشابه نوشید: من می‌خواهم به دوست پسرم ملحق شوم.

ایوان لحظه ای به این پاسخ فکر کرد و متعجب بود که آیا والدین این دختر می‌دانند دخترشان به دنبال مردی خود را اسیر جاده‌ها کرده است و همینطور آیا آن مرد می‌داند که دخترک در راه است تا او را پیدا کند؟ ایوان قهوه‌اش را یکجا سر کشید و پیشخدمت را با تکان سریع سر و یک لبخند مبنی بر پر کردن مجدد فنجان قهوه‌اش، صدا زد. در حای که یک بار دیگر قهوه‌اش را شیرین می‌کرد، سعی کرد مجددا توجه دختر را جلب کند. او با لبخندی گفت: این که خیلی خوب است آسمان. شرط می‌بندم دوست پسرت از دیدن تو خوشحال خواهد شد. این دوری بین‌تان باید خیلی سخت بوده باشد درست است؟

داستان عاشقانه زمانی در بزرگراه 6

پیشخدمت با چیزبرگرهای آنها بازگشت و آسمان تا زمانی که او میزشان را ترک کرد، ساکت ماند. بعد در حالی که تکه‌ای از غذایش را گاز می‌زد با صدایی که به سختی شنیده می‌شد پاسخ داد: او دقیقا نمی‌داند که من دارم می‌آیم. اما از دیدن من خوشحال خواهد شد این تنها چیزی است که می‌دانم.

ایوان از اینکه دخترک سعی داشت خود را قانع کند، تحت تاثیر قرار گرفت. او رویش را از دختر برگرداند و به غذای خودش خیره ماند و اجازه داد این مکالمه مدتی متوقف شود. در روشنایی روز با دیدن چهره دخترک از نزدیک، ایوان حدس زد که دخترک نصف سن و سال او است، یعنی حدود ۱۵ یا ۱۶ ساله است. بعد از اینکه در سکوت نیمی ‌از غذایشان را خوردند ایوان جرعه طولانی از آب خنک خود را خورد و اجازه داد کنجکاویش مجددا بر او غلبه کند.

او با احتیاط ادامه داد: پس گفتی پیش دوست پسرت می‌روی. او هم به خاطر کار به ونکوور رفته است؟

او طوری به ایوان نگاه کرد که انگار یکی از آن پاسخ‌های طعنه آمیزش را آماده می‌کند اما نگاه نرم و چشمان فندقی رنگ ایوان چیزی جز مهربانی و نگرانی برای دختر نشان نمی‌داد. او یک سیب زمینی سرخ کرده را سس مالید و در حالی که به قطرات سس نگاه می‌کرد که از سیب زمینیش درون بشقاب می‌چکید، گفت: نمی‌دانم فقط اینکه او از من جدا شد و به ونکوور رفت.

ایوان سر تکان داد و گفت: بله من می‌دانم چه طوری است. وقتی ۱۶ سالم بود خانه را ترک کردم. نمی‌توانستم با والدین و معلمانم کنار بیایم که مدام می‌گفتند چه بکنم و چه نکنم. با یک دختر آشنا شده بودم، می‌دانی که، او فکر کرد ما باهم ازدواج کنیم یا همچین چیزی. اما لعنت بر شیطان من فقط ۱۶ سالم بود. برای همین ترکش کردم. ایوان نصف باقی مانده غذایش را برداشت و روی خوردن غذایش متمرکز شد و اجازه داد کلماتش اثر خود را بر جا بگذارند.

داستان عاشقانه زمانی در بزرگراه 7

دخترک در سکوت باقی سیب زمینی سرخ کرده‌هایش را خورد، دست آزادش با حالت عصبی با طره‌ای از موهای بور بلندش بازی می‌کرد. در نهایت نفس عمیقی کشید و به جای دیگری نگاه کرد؛ به بیرون پنجره و در همان حال شروع به صحبت کرد: اینطوری نبود. او فقط گیج شده بود و ترسیده بود همین. وقتی من را آنجا ببیند بی‌نهایت خوشحال خواهد شد. همه چیز روبه راه خواهد شد. به هر حال قرار است بابا شود.

ایوان با حیرت فریاد زد لعنتی!! شوکی که به ایوان وارد شده بود چنان عیان بود که همه تظاهر به متفاوت بودن را از بین برد. آسمان با ناراحتی در صندلیش جابجا شد و چنان به کوله پشتیش چنگ زد که انگار فقط می‌خواست از آنجا فرار کند. ایوان به سرعت کمی ‌از لحن متعصبانه‌اش کاست و با یک لبخند مهربان اضافه کرد: تبریک می‌گویم خیلی عالی است. بخور دخترجان تو داری به جای ۲ نفر غذا می‌خوری. در همین لحظه پیشخدمت سر میز آنها رسید و برای سومین بار فنجان قهوه ایوان را پر کرد. او لیوان خالی نوشابه آسمان را برداشت و پرسید که آیا باز هم می‌خواهد یا نه. ایوان به سرعت میان حرف پیشخدمت دوید و قبل از اینکه آسمان پاسخ دهد یک لیوان شیر برای دختر سفارش داد.

آسمان در ابتدا با عصبانیت به ایوان نگاه کرد اما چهره‌اش قبل از اینکه حرفی بزند با یک لبخند شرمگین آراسته شد. او گفت ممنونم ایوان. شیر برای بچه خیلی خوب است. می‌دانی رایان هم همینطوری از من مراقبت خواهد کرد.

ایوان با لحنی موافق گفت: حتما همینطور است. دختر به این حرف ایوان اعتراضی نکرد و هردو در سکوت دوباره شروع به خوردن غذایشان کردند.

آسمان قبل از ایوان غذایش را تمام کرد و با عذرخواهی از جا برخاست تا دستشویی زنانه را پیدا کند. ایوان از این متعجب شد که دختر کوله پشتیش را کنار او روی میز جا گذاشت. او فکر کرد حتما می‌خواهد بگوید به من اعتماد دارد. همانطور که ایوان داشت سیب زمینی های سرخ شده را بین جرعه‌های قهوه تلخش می خورد، حیرت زده به این فکر می‌کرد که دخترک چه خانواده‌ای را ترک کرده بوده و آیا این دختر به این فکر کرده بود که چگونه باید بچه‌ای را در خیابان‌های شرورانه شهر بزرگی چون ونکوور بزرگ کند یا نه. منطقش به او می‌گفت که دخترک باید به خانه برگردد، حتما والدینش نگران او شده بودند. درست مانند هر پدر مادر دیگری که می‌شناخت، هرچند آنها حتما از وضعیت دخترشان ناراحت می‌شدند، اما با این حال کمکش می‌کردند. او فکر کرد ارزیابی خود آسمان از دوست پسرش هم احتمالا کاملا درست است. پسرک در رفته بود، چون ترسیده بود. ایوان تردید داشت که حضور ناگهانی آسمان در ونکوور بتواند چیزی را تغییر دهد.

او به سر میز بازگشت درست وقتی که ایوان آخرین جرعه قهوه‌اش را سر کشید. همزمان با برخاستنش لبخندی به دختر زد: شیرت را تمام کن، من باید فنجان یک بار مصرف قهوه را دور بیندازم. بعدش به راهمان در جاده ادامه می‌دهیم. دختر قدرشناسانه لبخندی به او زد و با دور شدن ایوان لیوان شیر را در دو دستش گرفت.

وقتی به ماشین برگشتند ایوان ابتدا در سمت دختر را باز کرد و آن را نگه داشت تا دختر بتواند سوار شود و به صندلی پهن جلو تکیه بزند. او در صندوق عقب را باز کرد و یک پتو بیرون آورد. وقتی سوار شد پتو را روی دخترک کشید. ایوان متوجه شد که دخترک دیگر به کوله پشتیش نچسبیده است و آن را روی صندلی بینشان رها کرده است. ایوان به داشبورد جلوی دختر اشاره کرد و گفت: اینجا سی دی‌های بیشتری هست. تو مسئول گذاشتن سی دی‌ها در پخش ماشین باش خوب؟

دختر نخودی خندید و به سرعت بسته کوچک سی دی‌ها را برداشت. با روشن شدن ماشین و دنده عقب گرفتن به سمت ورودی اصلی بزرگراه دختر مشغول وارسی جلد روی سی دی‌ها شده بود. او در نهایت سی دی گروه موسیقی رد‌هات چیلی پپرز را انتخاب کرد و در همان لحظه ایوان پایش را روی پدال گاز فشرد و به سرعت در طول بزرگراه به راه افتاد.

داستان عاشقانه زمانی در بزرگراه 8

ایوان به آسودگی در همان حالت مخصوص رانندگی کردن قرار گرفت و ماشین بزرگش مایل به مایل بزرگراه را در می‌نوردید. در کنار او آسمان به تماشای مناظر بیرون مشغول بود اما همانطور که خورشید به سرعت در برابرشان در حال فرونشستن بود، تصاویر تند روبرویشان از یکدیگر غیر قابل تشخیص می‌شدند و قلل کوهستانی که قبلا مانند پادشاهی مغرور در طول جاده سر به فلک کشیده بودند، شروع به فرو رفتن در تاریکی می‌کردند که در حال فرا گرفتن آسمان پشت سرشان بود. ایوان دستانش را با ضرباهنگ موسیقی روی فرمان می‌زد و اشتیاقی نداشت دختر کناریش را به گفتگویی دیگر بکشاند. تقریبا بیشتر از نیم ساعت گذشته بود که دختر نهایتا سکوت بینشان را شکست. او با احتیاط پرسید: ایوان؟

ایوان با تنبلی گفت بله.

دختر به نرمی ‌پرسید: اگر تو ۱۶ سالت بود و دوست دخترت از تو باردار می‌شد، همینقدر می‌ترسیدی درست است؟

انگشتان ایوان برای یک لحظه از ضرب گرفتن روی فرمان باز ایستادند. او گفت: درست است عزیزم من هم به طرز وحشتناکی ترسم می‌گرفت.

او اضافه کرد: من می‌دانم رایان ترسیده بود. اما کوشید ترسش را پنهان کند می‌دانی که چه می‌گویم؟ طوری که از دست من و زمین و زمان شاکی بود. بعدش از چند نفر شنیدم که او به سمت سواحل غربی رفته است. و می‌دانی من هم ترسیدم. درست انگار او تنها از دست من عصبانی بود.

ایوان قبل پاسخ دادن به دختر نفس عمیقی کشید: آسمان این مساله برای هردوی شما ترسناک بوده است. این یک زندگی جدید است. یک انسان تازه درون تو در حال رشد کردن است.

او زمزمه کنان گفت: بله می‌دانم. من نمی‌دانم که رایان می‌تواند با این قضیه کنار بیاید یا نه. چون می‌دانی ما مدت زمان زیادی نیست که همدیگر را می‌شناسیم. ما در کلوب شرط بندی همدیگر را ملاقات کردیم جایی که پاتوق خیلی از بچه‌ها است. و می‌دانی او خیلی عالی بود. و دوستان دخترم گفتند به دنبالش باشم چون خیلی خوش تیپ است. بعد او من را دعوت کرد به مهمانیش بروم و بعد را هم که خودت می‌دانی چه شد…..صدای دختر با گفتن این جمله خاموش شد.

ایوان داشت در ذهنش با این تکه طعنه آمیز حرف آسمان کلنجار می‌رفت که نتوانست مستقیم بگوید او با آن به اصطلاح دوست پسر رابطه برقرار کرده است اما حالا فهمیده که از آن رابطه باردار شده است. او نظری نداد و منتظر شد دختر حرفش را ادامه دهد. وقتی او مجددا شروع به صحبت کرد لحنش پر از احساس و بغض آلود بود: حالا من باید او را پیدا کنم. نمی‌توانم به تنهایی با این قضیه کنار بیایم. لعنتی من خیلی ترسیده‌ام.

ایوان مدت مدیدی به کنار خود خیره شد و متوجه شد که دختر دستانش را سخت در هم قلاب کرده و می‌فشارد. قطرات اشکی دیده نشد اما دختر صورتش را از او برگرداند و به تاریکی بیرون پنجره خیره شد. ایوان بدون اینکه چشمانش را از بزرگراه بردارد گفت: آسمان، تو کاملا حق داری که بترسی. اما باید اجازه دهی این ترس از وجودت برود عزیزم. تو الان یک بچه در راه داری و او به وجودت نیاز دارد. بهترین چیز برای کودکت چیست؟ فرار به ونکوور و پیدا کردن این مرد رایان و اینکه آیا او به تو کمک کند یا نکند. می‌دانی این کار زیاد برای تو و کودکت خوب به نظر نمی‌رسد.

او به آهستگی جواب داد: می‌دانم بعد تقریبا با ناامیدی گفت: اما الان نمی‌توانم به خانه برگردم! مادر و پدرم حتی خبر ندارند که من باردار هستم. آنها من را می‌کشند. اشک‌های او در سکوت جاری شدند. مجددا ایوان از غریزه ذاتی‌اش برای آرام کردن دخترک سرباز زد. او فکر کرد: خدایا، ایوان خیلی زیاده روی می‌کنی. این یک بچه است که باردار هم هست! او در سکوت به رانندگی ادامه داد در حالی که دخترک همچنان گریه می‌کرد. در نهایت وقتی او کمی‌آرام تر شد، ایوان مجددا شروع به صحبت کرد:

آسمان من فکر می‌کنم در مورد والدینت خیلی بی انصافی می‌کنی. به هرحال آنها تو را بزرگ کرده‌اند. به این همه شجاعت و هوش خودت نگاه کن. دختر جان، بودن در اینجا جرات زیادی می‌خواهد. می‌دانی فکر می‌کنم بهتر است به آن‌ها خبر دهی که کجا هستی و چه اتفاقی برایت افتاده است. بعد ببین چه اتفاقی می‌افتد. می‌توانی وقتی به ونکوور نزدیک شدیم پیاده شوی و به آن‌ها زنگ بزنی بعد اگر حرفای آنها مطابق میلت نبود مجبور نیستی در این مورد کاری انجام دهی. فقط برو و دنبال رایان بگرد ولی به این شرط که بتوانی پیدایش کنی.

داستان عاشقانه زمانی در بزرگراه 9

دختر آنقدر سکوتش را ادامه داد که ایوان تصور کرد نکند زیاده روی کرده باشد. در نهایت چند بار بینیش را بالا کشید و رویش را به سمت ایوان برگرداند. او پرسید واقعا فکر می‌کنی زنگ زدن به آن‌ها اشکالی ندارد؟ منظورم والدینم هستند.

ایوان او را مطمئن کرد: بله عزیزم البته آنها ناراحت خواهند شد اما همه چیز درست می‌شود.

دخترک در سکوتی که هر لحظه عمیق‌تر می‌شد و شاید علتش تمام شدن سی دی درون پخش بود گفت: ایوان من در موردش فکر می‌کنم. چون می‌دانی تصور می‌کنم رایان خیلی خیلی ترسیده باشد. ایوان در تاریکی لبخندی زد.

آسمان سی دی را مجددا عوض کرد و این بار سی دی گوگو دالز را درون پخش گذاشت. مدت کوتاهی بعد از آن ایوان متوجه شد که دختر به آسودگی بیشتری روی صندلی لم داده است. درطول چند مایل او روی کوله پشتیش لم داده بود که نقش یک بالش خوب را برایش بازی می‌کرد. ایوان دستش را به سمت عقب دراز کرد و پتوی روی صندلی عقب را برداشت و آن را روی دخترک که دراز کشیده بود‌، انداخت و رویش را پوشاند. همانطور که پونتیک بزرگ، مایل به مایل بزرگراه را در می‌نوردید و از سمت دره فریزر به سوی ساحل سرازیر شده بود ایوان زیر لب با خودش زمزمه می‌کرد.

ساعاتی بعد همانطور که ایوان سرعتش را به سمت مرکز خدمات جاده‌ای در آبوتسفورد کم می‌کرد، آسمان هم در کنارش بیدار شد. او خمیازه‌ای کشید. به خود کش و قوسی داد و آثار خواب را از چشمانش زدود. وقتی روی صندلی قرار گرفت ایوان دید که او به اطراف نگاه می‌کند و سعی دارد چشمانش را به تاریکی بعد از نیمه شب که با روشنایی مجاورت خیابان درآمیخته بود، عادت دهد و نور چراغ‌های نئونی هر نوع علائم جاده‌ای را از دید کاملا پنهان می‌کرد و ایوان با شگفتی ‌اندیشید: آیا دخترک به هرحال قادر به شناسایی آنها هست یا نه؟

او به دختر گفت: آهای خوش خواب ما در آبوتسفورد هستیم. تقریبا رسیده‌ایم. برای همین من برای خوردن قهوه توقف کردم و شاید تو هم بخواهی آن تماسی را که قرار بود با خانواده ات بگیری…. ایوان جمله اش را ناتمام گذاشت و افکارش را نیمه کاره رها کرد.

ایوان من مجبور هستم به هزینه والدینم تماس بگیرم چون واقعا پول زیادی همراه خودم نیاورده ام.

ایوان ماشین را به داخل پارکینگ رستوران راند و نزدیک ساختمانی که چراغ نئونی آبی رنگش باجه تلفن عمومی‌ را روشن می‌کرد، نگه داشت. رویش را به سمت دختر کرد و در حالی که خم می‌شد تا از صندلی عقب ژاکتش را بردارد گفت پس به هزینه آنها زنگ بزن. من شرط می‌بندم که چند دلار هزینه تلفن برای آن‌ها مهم نباشد، اگر بدانند دخترشان حالش خوب است. بعد بدون اینکه منتظر پاسخ دختر بماند از ماشین پیاده شد و از ورودی رستوران داخل رفت.

وقتی او با یک فنجان بزرگ قهوه که رویش کف آلود بود برگشت، دختر در جلوی باجه تلفن از سرما می‌لرزید. ایوان قهوه را روی سقف ماشین پونتیاکش گذاشت و پتو را از صندلی جلو برداشت. او مدت مدیدی به ایوان نگاه کرد که چطور پتو را دور شانه‌های دختر می‌پیچد و انگشتان دختر با تردید گوشی تلفن را لمس کرد.

ایوان چند قدم از دختر فاصله گرفت تا او تلفنش را بزند، پس قهوه‌اش را برداشت و به تاریکی خیره شد. چند لحظه طول کشید تا اپراتور تلفن را وصل کند و دختر در این حال با ترس در چشمان زیبایش به ایوان نگاه می‌کرد. ایوان لبخندی اطمینان بخش به روی دختر زد و دو انگشت دست آزادش را به نشانه موفقیت برای او بالا برد. سپس تمام توجه دختر به تلفن جلب شد و در این وقت بود که ایوان فهمید پیشنهاد خوبی داده است و والدین او تلفن دخترشان را جواب داده‌اند.

دختر با صدای نامطمئنی گفت: بابا، بابا من خوب هستم. من در آبوتسفورد هستم. لحظه‌ای مکث و سپس، من سر جاده سوار یک ماشین شدم دنبال رایان می‌گشتم. او مدت طولانی به صدای آنور خط گوش داد و نگاه اشک آلودش را به ایوان دوخت. ایوان تا جایی که می‌توانست سرش را به نشانه اینکه همه چیز مرتب است تکان داد. در نهایت مجددا صحبت کرد و صدایش می‌لرزید: بابا من باید چیزی به شما بگویم… یک مکث کوتاه سپس کلمات به دنبال هم از دهانش روان شدند: من باردار هستم برای همین دنبال رایان می‌گردم. بعد ایوان من را سوار ماشینش کرد و گفت باید به شما زنگ بزنم و من….. حالا مستقیم به ایوان نگاه می‌کرد، اشک‌ها مجددا جوشیدند اما هنوز هم به پدرش گوش می‌داد. در نهایت مجددا شروع به صحبت کرد: ایوان نوازنده گیتار است. قرار است در استودیوهای هنری ونکوور کار کند، او…. نه بابا او واقعا مرد خوبی است و از من خواست با شما صحبت کنم. بابا من می‌خواهم به خانه برگردم. حرفش را به سادگی تمام کرد. بعد مدت طولانی گوش داد و بدون هشدار گوشی را به سمت ایوان گرفت. ابتدا ایوان ترسیده سرش را تکان داد سپس آرام شده و گوشی را گرفت.

داستان عاشقانه زمانی در بزرگراه 10

او با تردید گفت: الو؟ سلام.

صدای آن طرف خط محکم بود اما عصبانی به نظر نمی‌رسید. من متوجه هستم که شما دخترم را سوار کرده‌اید ایوان؟ نامتان همین است دیگر ایوان؟

ایوان با لحنی آرام و خونسرد گفت بله نام من ایوان کربی است. دختر شما طوری به نظر می‌رسید که انگار نیاز به یک دوست دارد. من همیشه به افراد سرگردان کمک می‌کنم.

مرد دیگر گفت: درست مثل من هستی مرد جوان؛ من به تو مدیون هستم. مریدیث واقعا خوش شانس بوده که مرد خوبی مثل تو سوارش کرده و وادارش کرده به ما تلفن بزند.

وقتی پدر دختر به نام واقعی او اشاره کرد ایوان با تعجب نگاهی به سمت آسمان ‌انداخت. این دختر برای همیشه در ذهن او آسمان باقی خواهد ماند. او ادامه داد: این خودش بود که خود را قانع کرد به شما زنگ بزند؛ آقا می‌دانید من فقط به حرفهایش گوش دادم.

پدر مریدیث گفت: لازم نیست من را آقا صدا بزنی. نام من جف کاوانا است. به عنوان آخرین خواهش اگر ممکن است می‌توانی دختر من را به فرودگاه ونکوور برسانی؟ من یک بلیط به مقصد خانه برای او رزرو می‌کنم.

او پاسخ داد: بله آقای کاوانا باعث افتخار من هست. ممنونم آقای کربی، من هرگز لطف شما را فراموش نمی‌کنم.

نه ایوان و نه آسمان هیچکدام تا زمانی که وارد ونکوور شدند زیاد با هم صحبت نکردند. اوایل صبح بود و شهر زیر پوشش ابرهای خاکستری اول صبح حالت گرگ و میش داشت. ایوان رادیوی ماشین را روشن کرد و آن را روی ایستگاه راک کلاسیک ونکوور تنظیم کرد. در کنار او آسمان به همه چیزهای اطراف طوری خیره شده بود که انگار می‌خواست آنها را در حافظه‌اش ثبت کند، این اولین دیدار او از ونکوور بود. ایوان به سرعت جاده اصلی را که از داخل شهر می‌گذشت پیدا کرد و به سمت حاشیه جنوبی و فرودگاه بین المللی ونکوور راند.

آسمان با لحنی ملایم گفت نیازی نیست تا داخل فرودگاه همراه من بیایی.

ایوان به رویش لبخندی زد: البته که می‌آیم عزیزم. باید این وظیفه را به نحو احسن انجام دهم مگر نه؟ او ماشین را پارک کرد، سوییچ را در جیبش گذاشت و کنار او به سمت پایانه فرودگاه به راه افتاد.

او بلیطی را که پدرش برایش خریده بود برداشت. با ایوان که کنار او راه می‌رفت و مراقبش بود راهشان را به سمت سالن پرواز پیدا کردند. او در ناحیه بازرسی امنیتی توقف کرد و به همسفر قدبلند خود که کنارش ایستاده بود نگاهی‌ انداخت. مجددا چشمانش اشک آلود شدند. او آهسته گفت: ایوان از تو ممنونم. و دستش را موقرانه به سمت او دراز کرد تا دست بزرگ ایوان را بفشارد. ایوان چشمکی به او زد و به جای گرفتن دست دختر هر دو دستش را باز کرد و دختر باریک‌اندام را در آغوش بزرگ و برادرانه خود فشرد. زمزمه کنان در گوش او گفت: ممنونم آسمان عزیزم. مراقب خودت باش دختر کوچولو. و همینطور مراقب بچه باش.

ایوان قدمی به ‌عقب برداشت و او رو به سمت درب خروجی، راهنمایی کرد. از پشت شانه‌اش نگاهی به عقب ‌انداخت در حالی که میان گریه لبخند می‌زد و بلند گفت: خدانگهدار ایوان، من اجراهایت را در کانال MTV دنبال خواهم کرد.

ایوان خنده ای کرد، بوسه‌ای برایش فرستاد و گفت: اگر بچه‌ات پسر شد ایوان اسم خوب و قدرتمندی برایش است، می‌دانی که؟

دختر چرخید و رفت.

۳۰ دقیقه بعد ایوان کربی جلوی پنجره بزرگ سالن در فرودگاه بین المللی ونکوور نشسته بود و پرواز هواپیمای ۷۶۷ را تماشا می‌کرد که آسمان را به سمت جنوب می‌برد. او یک جرعه طولانی دیگر از قهوه سیاه و شیرینش را خورد و بیهوده سعی کرد قطره اشکی را که گوشه چشمش جمع شده بود پاک کند. او بلند شد، باقی مانده قهوه اش را همانجا رها کرد و به سرعت به سمت درهای خروجی به راه افتاد.

مادلین راین

شاید تعریف ما از عشق تنها محدود به عشق بین مرد و زن باشد. البته نمونه‌های دیگری نیز وجود دارند. داستان عاشقانه مادلین راین، داستان عاشقانه بین دو زن است که احساس خواهری می‌کنند و انگار گمگشته‌ای را پیدا کردند. این داستان عاشقانه می‌تواند انواع عشق‌ها را به ما نشان‌ دهد.

این اتفاق به این خاطر افتاد که او مضطرب و حساس شده بود. آن روز، اولین روزی بود که فرا رسیدن بهار، احساس می‌شد. یک زمان کوتاه مابین فصول که می‌توان حس کرد اتفاق تازه‌ای در راه است و همین باعث اشتیاق و هیجان او شد. مثل یک هوای تازه یا حس زنده‌ی کنار زدن تارهای عنکبوت بود. باران آرامی ‌می‌بارید و مادلین می‌خواست با بازکردن دو پنجره کوچک اتاق، فضای خانه را با بوی نم باران آغشته کند. منتها صدای شلوغی بیرون، بسیار زیاد بود و او نگران پرنده بود. بگونه‌ای که صدای گوشخراش سوزن در آن همه همهمه، به سختی به گوش می‌رسید. او خم شد تا از دریچه هواکش به موسیقی گوش بدهد. صدای موسیقی بسیار آهسته و خسته به نظر می‌رسید. چیزی شبیه به تعطیلات بیلی بود. خود تعطیلات بیلی بود. او به مدت دو هفته در استودیوهای ضبط به دنبال آن گشت ولی نتوانست هیچ نمونه‌ای از آن پیدا کند. به صندلی مطالعه قدیمی ‌خود تکیه داد و به کتاب‌های تلنبار شده و ملزومات بی استفاده دور و برش خیره شد. زمان زیادی غرق در مطالعه و رویا بود. او نگران بود.

داستان عاشقانه مادلین راین

او به پرنده سبزآبی کوچک در قفس کنار تختش می‌نگریست. سپس مدادرنگی آبی را برداشت. پرنده ساکت بود. هنوز ساکت اما زیبا بود. هرچند لحظه یک بار سرش را برای رصد کردن محیط جدید اطرافش می‌چرخاند. او آرام بود. حتی هفته قبل، زمانیکه مادلین آن را به منزل آورد و از او فیلم گرفت، او باز هم به آرامی ‌بال‌هایش را به هم می‌زد. حرکت آرام نامحسوس، در یک نظر، نشان از یک متانت کامل بود. مادلین همانطور که انگشتانش را در امتداد لبه‌ی عکسی که هم اکنون بر دیوار کنار صندلی آویزان بود، حرکت می‌داد، در فکر فرو رفته بود. متانت او به آرامی دریا بود. به محض اینکه برای بار دوم قلم را پایین گذاشت، دوباره به فکر فرو رفت. او متحیر بود که چه مدت مَگی آنجا زندگی کرده است. سرش را به نشانه استراحت کردن به دیوار تکیه داد و به آرامی‌ مشغول کندن برچسب کاغذی قلم قدیمی شد. به شیشه سیمانی لاستیکی رسید و تا بالا آن را به هم پیچید. موزیک با صدای مگی تلفیق شده بود به گونه‌ای که بغض به قسمتی از موسیقی تبدیل شده بود نه مثل یک ابزار موسیقی و نه مثل یک همخوانی، بلکه بعنوان یک آهنگ درونی که انگار از درون موسیقی متولد شده بود. مثل یک روح. مادلین رگه‌ای از چسب کنار پولاروید را تمیز کرد و کاغذ سبز رنگ را به دیوار سنجاق کرد. زیر لب “کف دریا” را زمزمه می‌کرد.

غالباً، او فقط بعد از ظهر چهارشنبه‌ها بیرون می‌رفت. آن روز تنها روزی بود که آنها یک مراسم حراج برگزار کردند که تنها ۳ دلار برای او هزینه داشت. علاوه بر قیمت، خالی بودن سالن تاتر، او را خوشحال می‌کرد. یک سالن قدیمی‌ سینما، که فیلم‌های هنری و جشن‌های مذهبی را در آن برگزار می‌کردند. مادلین، بوی کهنگی آنجا و صندلی‌های زهوار در رفته‌ی قرمز رنگ را دوست داشت. او درخشش گرم رنگ‌هایی که توسط تاریکی خاموش شده بود را دوست داشت، درست مانند نقاشی قدیمی ‌هوپر که روی میزش آویزان بود.

برخی اوقات او چراغ مطالعه و دفتر طراحی خود را می‌آورد و شروع به کار کردن بر روی چهره‌ای در فیلم می‌کرد.

یکشنبه شب بود که او را ملاقات کرده بود. یکی از آن زمان‌های عجیب و غریب که او مجبور بود کل هزینه را پرداخت نماید چرا که فیلمی‌ که میخواست تماشا کند، تنها آخر هفته اکران می‌شد. فیلم، “خاطرات مسحور کننده” توسط وودی آلن بود. قبل از اینکه آن اتفاقات تلخ برای دامادش رخ بدهد، وودی آلن یکی از بازیگران مورد علاقه‌اش بود. درست قبل از زمانی که  ترس از پیری و مرگ او را در خود غرق کند. او از اینکه فقط یک یا دوتا از فیلم‌های جدیدش را دیده بود، احساس خجالت می‌کرد. احساسی شبیه به زمانی که متوجه شوید یکی از دوستان نزدیکتان به شما دروغ گفته است.

“آیا شما تا به حال تصویری از پرندگان کشیده اید؟”

مادلین نگاهی به کیف پولش انداخت. “متاسفم…”

“پس نقاشی. تو نقاش هستی؟”

“ام، من ترسیم می‌کنم.”

داستان عاشقانه مادلین راین 2

مادلین زمانی که فهمید این همان زنی است که در ساختمان محل زندگی خودش، زندگی می کند، شگفت زده شد. او اولین بار این زن را در اتاق رختشویی زیرزمین دیده بود. یکی از سبدهای لباسشویی را واژگون کرده بود و به عنوان پله مورد استفاده قرار داده بود تا بتواند از روی ماشین لباسشویی بالا برود و خود را به یک پنجره که بالای ماشین لباسشویی بود، برساند. او با یک دیلم، چارچوب فرورفته پنجره را باز کرد تا بتواند به آرامی ‌به چند پرنده از بین نرده‌ها غذا بدهد. مادلین داشت به پرنده ها نگاه می‌کرد که فندق‌هایی که در دست آن زن بود را نوک می‌زدند. سه روز پس از آن، که برای اولین بار صدای آن زن را از دریچه تهویه شنید و متوجه شد که در طبقه سوم دقیقا زیر واحد او زندگی می‌کند. او یک شب برای بار دوم هم او را از پنجره دیده بود که به تنهایی از ساختمان خارج می شد. مادلین رقص موهای او را در باد همانطور که داشت دور می شد، به خاطر داشت.

این زن در حالی که داشت بلیط نارنجی را از مجموعه بلیط های خود جدا می‌کرد گفت: “من این یکی را دوست دارم.” مادلین داشت در کیفش دنبال قبض هایش می گشت.

“اگرچه نوعی رها شدن ناخواسته بود.”

مادلین ۶ دلار و ۵۰ سنت را روی پیشخوان غرفه گذاشت و دوباره نگاه کرد. متوجه شد زن در حال لبخند زدن به او است. او لبخندی زیبا و ساکت داشت که با چشمان قهوه‌ای محزون، تاثیرگذارتر می‌شد. مادلین می‌خواست به او بگوید که او دیگر وودی آلن را دوست ندارد و فقط برای به تصویر کشیدن زنی محزون، که نقش اولین دوست دختر وودی آلن را در این فیلم بازی کرده بود، آمده بود. اینکه او آن زن را به هیچ شکل دیگری ندیده است، و اگر دیده است گویی که ناپدید شده است. و فقط آن صحنه های خاص بود که او را تحسین می‌کرد.  ترکیبی از حالت های مختلف شامل اضطراب جنون آمیز، خنده‌ای غریب، درد، غم و اندوه. او می‌خواست به او بگوید که این تمام چیزی بود که او بخاطرش آمده بود. فقط برای ترسیم کردن او در کتابش، و برای جدا کردن شخصیت او از فیلم و بستن همیشگی در بر روی وودی.

“اوه، من می‌دانم منظور شما چیست”، او با حالتی شرم زده جا خورد. برای لحظه‌ای فکر کرد که او لنگ است.

“بفرمایید.” این زن با آرامش کامل پول مادلین را با بلیطش به او بازگرداند.

“اما شما نمی‌خواهید -“

زن لبخند ملایمی ‌زد و سرش را تکان داد. “برو جلو، من شما را همین اطراف می‌بینم. می‌توانید یک بار دیگر مرا ببینید.”

“اوه. ممنون …” مادلین لبخند زد. او وسیله هایش را جمع کرد.

“مگی”

“ممنون ، مگی.”

داستان عاشقانه مادلین راین 3

مادلین دستانش را رها کرده بود تا آزادانه نقاشی کنند. او با حالتی نیمه هوشیار مشغول طراحی بود. گویی جایی میان آخرین صداهای مگی و آهنگ محو شدنش و ضربات باران که به سختی بر پنجره او می‌کوبیدند، گرفتار شده بود. این پرنده‌ای بود که او از بیرون آورده بود. زنگ نقره‌ای کوچکی را از بالای قفس آویزان کرده بود. پرنده سرش را برگرداند تا به مادلین نگاه کند. مادلین برای لحظه‌ای به او خیره شد، لبخند زد و سپس به طرف دیوار برگشت تا طرح خود را به پایان برساند: روبان دور گردن پرنده در محیط اتاق به این کلمات گره خورد: سلام مگی غمگین.

او بخاطر اینکه مطمئن نبود که آسانسور پرنده را آزار می‌دهد یا نه از آن استفاده نکرد. وقتی که به سری دوم پله‌ها رسید، دستانش شروع به لرزیدن ‌کردند. صدای ناشی از برخورد قطرات باران با ورقه های فلزی، راه پله را با انعکاس خود پر می‌کردند. “خوبی عزیزم؟” پرنده از یک طرف به سمت دیگر پرید و با آرامش از دیوارها و نرده‌ها عبور کرد. هنگامی‌که وارد راهرو شد و به سمت درب قدم برداشت، یک حس ترسناک به او دست داد: “سلام، مگی؟ من می‌دانم که فقط حدود دو بار شما را دیده ام، و خب، این دریچه‌ای که در خانه من است، می‌بینی. … به هر حال، شنیدم که گریه می‌کنی و من … من فقط می‌خواستم این پرنده را به شما بدهم. ” بله درسته. لعنتی، داشت در ذهنش تداعی می شد: شروع به یخ زدن کرد. “نه. یخ نزن”. سپس نگاهی به پرنده انداخت. به پله‌ها برگشت و دقیقاً به گوشه دیوار رفت، پرنده جیر جیر می کرد. یک پرنده کوچک، یخ زده بود. به عقب برگشت و به پرنده نگاه کرد. پرنده به او خیره شده بود. این بار دیگر مادلین نتوانست حرکت کند.

درب آپارتمان باز شد. مگی به بیرون نگاه کرد. “پرنده؟”

پرنده شروع به آواز خواندن کرد. مگی وارد سالن شد.

همچنان که پرنده آواز می خواند گفت “اوه، عزیزم. شما دوست داشتنی هستید. بله.” رو به مادلین کرد گفت. “سلام.”

مادلین لبخند زد. صورتش قرمز بود. مطمئن نبود که آیا می‌تواند حرکت کند یا نه. بازوی خود را بالا برد تا مگی را که در قفس بود، معرفی کند. پرنده کنار درب قفس می‌چرخد ​​تا به مگی سلام کند. مگی انگشت خود را به سمت میله های نزدیک به جاییکه پرنده تکیه داده بود، برد.

“ام. من او را برای شما خریده ام.”

مگی به مادلین نگاه کرد. ساکت بود گفت: “اوه”. لبخندی آرام داشت، لحظه‌ای جدی به نظر رسید و بعد چشمانش خیس شد.

او قفس را از دستان لرزان مادلین گرفت و همچنان به مادلین خیره شد. “می‌توانید وارد شوید؟”

مادلین سعی کرد تا با لبخندی، آرام شود.

“اره حتما.”

اولین چیزی که مادلین به محض ورود متوجه شد، این بود که همه جا پر از گیاه بود. اگرچه تعدادشان کم ‌بود ولی رنگ سبز آنها، جلب توجه می‌کرد. او تا به حال چنین گیاهانی سرسبزی را در شهر یا هیچ جای دیگری ندیده بود. این گیاهان، اطراف دو پنجره کوچک را محاصره کرده بودند.

“چگونه گیاهان خود را اینقدر سبز نگه می‌دارید؟”

قبل از اینکه بتواند پاسخی بگیرد، احساس کرد که یک دست نرم گردن او را لمس می‌کند. چرخید و مگی به او تکیه داد و او را بوسید.

مگی زمزمه کرد “متشکرم.”.

داستان عاشقانه مادلین راین 4

مادلین به چشمانش نگاه کرد، همانطور که مگی بلند شد و موهای مادلین را با محبت از پیشانیش نوازش می‌کرد، دوباره او را بوسید.

مگی گفت: “من با آنها صحبت می‌کنم.” مادلین لبخند زد.

مادلین با احساس دست‌های مگی که هنوز بر روی کمر او در حال  نوازش کردن بود گفت: “چیزی هست که می‌خواهم به شما بگویم.” نگاهی به پرنده، که هنوز در مقابل درب قفس تکیه داده بود و به آن دو زن خیره شده بود، انداخت.

“خب این یک نوع حماقت است اما… اولین باری که من …” او به حالتی سرشار از جدیت مکث کرد؛ “وقتی به تئاتر آمدم می‌خواستم به شما بگویم … من واقعا وودی آلن را دوست ندارم، فکر می‌کنم او غیر قابل تحمل است. من واقعاً آن فیلم را خیلی دوست داشتم. بله. آنجا.” او بی احتیاطی کرد و ناشیانه خندید.

مگی خندید. او پیشانی مادلین را بوسید.

“من یک زن را در آن ترسیم کردم.” مادلین با خجالت ادامه داد.

مگی سری تکان داد و لبخندی زد.

مادلین به اطراف نگاه کرد و سپس به سمت مگی برگشت.

مادلین افزود: “دوست دختر اول”.

مگی بگونه‌ای که انگار موافق است، آگاهانه سری تکان داد.

مادلین لبخند زد. “من فکر می‌کردم شما یک شبح هستید.”

مگی پوزخند زد: “از کجا مطمئنی که نیستم؟”

“خوب. من حدس می‌زنم که نیستید.” مکث کرد و به پرنده نگاه کرد. “اما، پرنده هم شما را می‌بیند.”

“آن پرنده دوست داشتنی احتمالاً ارواح زیادی دیده است.”

مادلین ساکت بود. نگاهی به زمین انداخت. نگاهی مجدد به مگی کرد، زیرچشمی نگاه کرد و گفت: “شما روح هستید؟”

مگی مکث کرد. آهی کشید. او گفت: “من مطمئن نیستم.” نگاهش دور شد. مادلین نفس عمیقی کشید و به سمت مگی قدم برداشت و دستانش را به آرامی‌ فشرد. چشمانش را بست، به مگی تکیه داد و دقیقاً زیر گوشش را بوسید.

سپس گفت: “اهمیتی نمی‌دهم”.

یولاردیس

داستان عاشقانه یولاردیس، داستان عاشقانه زنی زیبا است که در فقر زندگی می‌کند. داستان در هاوانا اتفاق می‌افتد و شما را با خود همراه می‌کند. گاهی اوقات تمامی عشق‌ها به سرانجامی ختم نمی‌شوند و بازیگران صحنه هر کدام به سویی روانه می‌شوند. البته خاطره این داستان عاشقانه در ذهن آدمی باقی می‌ماند.

گروهی از دختران کار، در آفتاب سوزان بعد از ظهر بیرون از کافه‌ای مشغول جلب توجه از پسران مجرد توریست بودند. با اینکه خیلی از آنها من را می‌شناختند اما من از اینکه خیلی از آنها را ندیده بودم خوشحال بودم. بقیه موهیتو‌ام را سرکشیدم و توی یک چشم برهم زدن از کافه خارج شدم، برای اینکه با کسی چشم تو چشم نشوم از گوشه کوچه از کافه دور شدم. طولی نکشید که آفتاب و موهیتو روی من اثر کردند و همینطور که توی کوچه پس کوچه‌های قدیمی ‌هاوانا پرسه می‌زدم فکرهای مختلفی به سرم خطور می‌کردند.

فکر‌هایی مثل شکایتم از نبود مردسالاری در تربیتم و بی میل بودنم به شغل‌های قدیمی ‌و یا اینکه درست کردن نیمرو کنار پیاده رو چقدر می‌تواند عجیب باشد. همینطور که گیج و حواس پرت راه میرفتم، یک دختر زیبای جوان را دیدم. یک لباس گشاد گلدار با سرشانه‌های چرمی ‌پوشیده بود. اندام باریک و ظریف با پوست نرم تیره‌ای داشت. اصلا شبیه دختران کارگر نبود، خیلی زیبا و معصوم به نظر می‌رسید.

عمدا به قدم‌هایم سرعت بخشیدم و شروع به تعقیب کردنش کردم. از چند تا پیچ گذشت و جلوی ویترین یک مغازه ایستاد، آنجا بود که حضور من را از فاصله دور حس کرد. نگاهش را از من دزدید و برای لحظه‌ای از روی غرور اخم کرد. بعد وارد یک داروخانه شد و من کمی ‌دورتر در سایه‌ای، آن طرف خیابان ایستادم و سیگاری روشن کردم.

در این فکر بودم که این امکان وجود دارد که آنقدر خوش شانس باشم که او را ببینم و یا در یکی از خانه‌های مستاجری قدیمی ‌هاناوا با هم همسایه باشیم؟ در تمام عمرم دختری به این زیبایی ندیده بودم.

همانطوری که دومین دود سیگارم را بیرون می‌دادم “اوکلید” از جایش بلند شد و با یکسری پسر خداحافظی کرد و با دوچرخه کوچکش به سمت من آمد. اوکلید یک پسر بچه ۱۲ ساله بود که کارش کلاهبرداری و پادویی بود. با او در اولین حضورم در منطقه‌ هاوانا آشنا شدم.

مودبانه و خیلی یهویی خودش را معرفی کرد و تمام روزش را با نهایت صبر و حوصله صرف همراهی من کرد، تا اینکه در نهایت شیفته‌اش شدم. اینطوری بود که پسرک خوشتیپ و مبتکر برای نشان دادن ‌هاوانا به من، یک ناهار و چند دلار به جیب زد. گاهی راهنمای من می‌شد و من هم او را پسرک عجیب صدا می‌زدم.

آن روز، طبق معمول، قرارداد ۴۰ دلاری برای یک جعبه سیگار کوبایی که قبلا در موردش توضیح داده بود را به من پیشنهاد می‌داد:

  • تاج اصلی رومئو و ژولیت. عمویم یکسری ارتباط‌هایی دارد. امشب می‌توانم برایتان بیاورم.

ازش پرسیدم داستان رومئو و ژولیت را میدانی؟

  • همان داستان عاشقانه معروف؟

آره. الان همون حس رومئو را دارم که برای اولین بار ژولیت را دید.

  • سیگار‌ها را می‌خواهی؟

گفتم: آره حتما، ولی الان می‌خواهم با آن دختر سبزه رو آشنا شوم و به دختر جوان که از داروخانه خارج می‌شد اشاره کردم. چشمانش را با کف دست پوشاند و گفت: من میشناسمش.

لعنتی نه.

  • اسمش یولاردیس است. هم محله‌ایم است. همین جا واستا الان برات جورش می‌کنم. همینکه میخواست سوار دوچرخه‌اش بشود، از پشت گرفتمش.

هی اینطوری نه. فکر نکنم الان بخواهد با من آشنا بشود. واقعا میشناسیش؟

-ب له، دوست خواهر ناتنی‌ام است. میدانم کجا زندگی می‌کند.

نامزد دارد؟

  • با مادرش زندگی می‌کند.

چه چیزهایی دوست دارد؟ اهل بیرون رفتن هست؟

  • نه مثل دختر‌های بی حیا. خیلی نجیب است اما باکره نیست.

این‌هارو از کجا میدانی؟

  • هیچ دختر خوشگل باکره‌ای در‌هاوانا وجود ندارد.

چند سالش است؟

  • تقریبا ۱۸ سال. به اندازه کافی بزرگ هست.

فکر میکنی دوست دارد که با من آشنا شود؟

  • چرا که نه. اگر بخواهی به خواهرم و دوستش میگویم تا ناهار را با ما باشند.

مهمون من باشید. تو واقعا پسرک عجیبی هستی.

داستان عاشقانه یولاردیس 1

اوکلید من را به مهمانخانه مارگاریتا، مهمانخانه قشنگی در ودادو که در آن اقامت داشتم برد. مارگاریتا به همراه همسر و دو دختر کوچکش در یکی از اتاق‌های خانه کوچکشان زندگی می‌کردند و سه اتاق دیگر را اجاره می‌دادند. من بهترین اتاق را با حمام خصوصی، تخت دونفره، پنکه سقفی، یخچال کوچک و یک جعبه کوچک سیگار داشتم.

پسرک من را به رستوران الاهاندرو، که هر شب در آنجا شام می‌خوردم، معرفی کرد. این رستوران راحت و خودمانی در طبقه پنجم آپارتمان ودادو قرار داشت. عادت داشتم که روی بالکن کوچکش بنشینم و همینطور که نوشیدنی‌ام را میخوردم، کتاب بخوانم و به خیابان نگاه کنم.

مالک قدیمی‌ رستوران، روزنامه نگار بازنشسته‌ای بود که در رستوران پیشخدمتی می‌کرد و همیشه خاطراتش را در مورد انقلاب، آنگولا و شوروی برای من تعریف می‌کرد. آن شب اوکلید یک جعبه سیگار به اتاقم آورد و از آنجا به رستوران الاهاندرو رفتیم که با کمال تعجب ماریا خواهر ناتنی‌اش و دوست دلربایش یولاردیس به ما پیوستند. پس از همه اینها، قسمت این بود که من شام را با یولاردیس باشم.

همان لباس آن روز تنش بود. چهره‌اش از نزدیک خیلی جذاب‌تر و دلرباتر از چیزی بود که آن روز از دور دیده بودم. چشم‌هایش کاملا مشکی بود. موهای بلند و آبشاری‌اش روی شانه‌های لخت و براقش ریخته بود. هیچ آرایشی روی صورتش نبود و ابروهای نامرتبش اندکی در هم رفته بود.

لب‌های نازک و گردش مثل گل لاله بود. خجالتی، متفکر و کم حرف بود و تمام شب به سختی یک کلمه هم حرف زد اما می‌دانست که دختری زیبا در منطقه‌ای فقیرنشین است و همچنین به خوبی از شرایط خاصش خبر داشت. هر از گاهی مجبور میشدم تا نگاهم را از او بگیرم.

آن شب، بعد از اینکه الاهاندرو رستوران را بست، همه ما درحالیکه نسیم ملایمی ‌می‌وزید و مسیر ساحلی مالکون با نور مهتاب روشن شده بود در مسیر ساحل به راه افتادیم و من فرصت کردم که چند کلمه‌ای با او صحبت کنم.

ازش پرسیدم: دوست داری فردا من را ببینی؟

  • خجالت زده با چشمان رو به پایین جواب داد: نمیدانم.

میتوانم بهت زنگ بزنم؟

  • نه.

لطفا دوباره برای شام با ماریا و اوکلید بیا. می‌خواهم دوباره ببینمت.

گفت: متشکرم. این همه‌ی چیزی بود که او قبل از اینکه جدا بشود و به طرف خانه‌اش به راه بیفتد گفت.

بعد از اینکه ده دوازده قدمی ‌از من دور شدند، اوکلید با دوچرخه‌اش دور زد و به طرف من آمد.

گفت: فکر کنم از تو خوشش آمده باشد.

تو از کجا میدانی؟

  • شنیدم که یک چیزایی به خواهرم می‌گفت.

واقعا که عجیب غریب هستی.

  • ببین، خیلی دختر خوبی است اما به این راحتی‌ها بیرون نمی‌آید. اگر می‌خواهی امشب یک دختر خوشگل دیگر به خانه‌ات بفرستم.

نه نیازی نیست از این لطف‌ها به من بکنی.

  • مطمئنی؟

مطمئنم. اما هر وقت که خواستی میتوانی یولاردیس را برای شام دعوت کنی.

  • به ماریا می‌گویم که او را با خود بیاورد. از سیگارت لذت ببر.

چند شب بعد، در الاهاندرو یک جلسه شام برگزار کردم که می‌توانستم یولاردیس را بیشتر ببینم. زنی خجالتی و کم حرف بود. هیچوقت نمی‌توانستم بفهمم به چی فکر می‌کند. اشتهای زیادی نداشت و برای رفتن عجله داشت. هرچند که یواش یواش با این واقعیت که من می‌خواهم باهاش صمیمی ‌بشوم کنار آمد. شب دوم کنار من نشست. شلوار جین سنگ شور صورتی با یک تی شرت پشت باز جذب مشکی با طرح بوسه قرمز جلویش، پوشیده بود. رژ لب قرمز پررنگ هم زده بود.

جمعه هفته بعد، اوکلید و ماریا و یولاردیس را به رستوران چینی بردم. یولاردیس عاشق شیرینی‌ها شد اما نگذاشت کسی بفهمد. بعد از شام، آنها به تماشای یک فیلم اسپانیایی بردم. در سالن تئاتر، یولاردیس کنار من نشست، وسط فیلم بود که سرش را روی شانه‌هایم گذاشت و چشم‌هایش را بست.

نمی‌توانستم بفهمم که خوابش برده یا نه؛ اما حس خوبی داشتم برای همین تکان نخوردم. آن شب اندکی در مالکون قدم زدیم و درست زمانیکه داشتیم در امتداد تاریکی قدیم می‌زدیم، ناگهان ایستاد و زمزمه وار در گوشم گفت که می‌تواند امشب با من به خانه‌ام بیاید.

توی مهمانخانه برای اینکه مزاحم صاحبخانه‌ام نشویم روی نوک پنجه وارد اتاقم شدیم. همینکه چراغ‌ها را روشن کردم برای دوش گرفتن حمام رفت. وقتی دوباره برگشت کاملا لخت بود. در حمام را کمی ‌باز گذاشت، چراغش را روشن کرد و همینطور که به رختخواب می‌رفت چراغ دیگر را خاموش کرد.

همینطور که نخ سیگار را از جعبه برمی‌داشت به نیم‌رخش خیره شدم. سپس در سکوت بغل من نشست و سرش را برای مدتی روی سینه‌ام گذاشت. برای اولین بار بدن نرم ابریشمی‌اش را لمس کردم. توی بغلم نگهش داشتم و به آرامی‌ شروع به بوسیدن پیشانی، شانه‌ها و لب‌هایش کردم. طعم شیرین گل‌های سنبل را میداد.

یولاردیس مملو از شگفتی بود. بعد از عشق بازی مهیج مان، دوباره برای مدتی طولانی به حمام رفت درحالیکه من منتظر نشسته بودم تا نوبتم شود. وقتی من از حمام برگشتم، قوطی نوشیدنی را از یخچال درآورده و باز کرده بود، یکی از سیگارهایم را روشن کرده بود و طوریکه انگار من آنجا نبودم به وسایلم که اطراف اتاق پخش بود، سرک می‌کشید.

با خودم فکر کردم شاید دنبال مدرکی از زن‌های دیگر میگردد. کوله پشتی‌ام را در کمد پیدا کرد و با احتیاط تمام جیب‌هایش را گشت. من چیز زیادی برای پنهان کردن نداشتم. همینطور که روی تخت دراز کشیده بودم، پاسپورتم را پیدا کرد و برای مدتی به اسم و عکسم خیره شد. بعد از آن کیف پولم را پیدا کرد و خیلی محتاطانه پول نقد، چک‌های مسافرتی و کارت‌های اعتباری‌ام را بررسی کرد. بهش گفتم هرجوری که حساب کنی من بیرون از کوبا آدم پولداری نیستم.

ازم پرسید: هیچ عکسی نداری؟

متاسفم. هیچی نیاوردم.

بعد از خاموش کردن چراغ، کنارم دراز کشید، سرش را روی شانه ام گذاشت و خوابش برد.

وقتی بیدار شدم یولاردیس هنوز خواب بود. از پنجره کوچک بالای تختم، یک روز آفتابی و داغ دیگر در‌هاوانا وارد اتاقم می‌شد. در روشنایی روز، بدن بی نقص‌اش را مو به مو بررسی کردم. فقط جای چند آبله روی بازویش و رد یک زخم روی زانو‌اش بود. روی بدنش عرق، همچون شبنم روی ارکیده شکل میگرفت. دوش گرفتم و وقتی کارم تمام شد او لباس پوشیده و آماده رفتن بود. قبل از رفتن گفت: امشب را باید خانه باشم، فردا بعد از ظهر دوباره می‌آیم.

منتظرت هستم.

خوب گوش کن: امشب زن بی زن. متوجه شدی؟

داستان عاشقانه یولاردیس 3

آن روز با تاکسی به ساحل رفتم و به آسمان آبی و اندک ابرهای افق خیره شدم. شب را در اتاق ماندم و کتاب خواندم. وقتی به تخت رفتم ملحفه هنوز بویش را می‌داد.

‌بعد از ظهر روز بعد، به خانه‌ام آمد. یک لباس مشکی جذب دیگر با حروف نقره‌ای کلمه‌ی عشق (LOVE)، پوشیده بود. همین که به اتاقم رسیدیم، لباسش را در آورد و بدون هیچ تردید جلوی آیینه عشق بازی کردیم. سپس برای مدتی روی تخت دراز کشیدیم و او چشم‌هایش را بست و خوابید. در خواب بسیار آرام و معصوم بود. همینکه به او خیره شده بودم، به این فکر می‌کردم که بقیه روز را به چه کاری سرگرم باشیم. با وجود اینکه از معصومیت و کم حرف بودنش خوشم می‌آمد، ناگهان به این نتیجه رسیدم که خوشحالش کنم. از این که میتوانستم ابراز خوشحالی‌اش را ببینم، خوشحال بودم.

وقتی بیدار شد، لباس پوشیدیم و تصمیم گرفتیم که به خرید برویم. یولاردیس من را به یک فروشگاه لباس فروشی بزرگ که احتمالا همه لباس‌هایش را از آنجا می‌خرید، برد. اینطور به نظر می‌رسید این لباس‌ها از چین یا آمریکای جنوبی یا برخی از سازمان‌های خیریه بین المللی تهیه شده باشند. در فروشگاه تنها چند تی شرت کهنه و لباس‌هایی که مناسب دختران فقیر بود، وجود داشت. یولاردیس گفت معمولا به این فروشگاه سر میزد اما اغلب چیز خوبی پیدا نمی‌کند. آن روز هم از چیزی خوشش نیامد.

با خودم فکر کردم شاید یک لباس شیک خوشحالش کند؛ برای همین به یک بوتیک شیک توی لابی هتل بین المللی رفتیم. فروشگاه خنک بود و موسیقی پاپ ایتالیایی پخش می‌شد. فروشنده زیبای با خوشرویی به ما سلام کرد، تعدادی لباس نشانمان داد و پیشنهاداتی هم کرد. یولاردیس از همان لحظه‌ای که وارد شدیم، حیرت زده بود. با خجالت لباس‌ها را لمس می‌کرد. سپس چند دست لباس امتحان کرد و با ترکیبی از کمرویی و جذابیتش جلوی آیینه ژست می‌گرفت. با تعجب قیمت روی لباس‌ها را نگاه می‌کرد و خیلی سریع تصمیم گرفت که همه لباس‌ها را امتحان کند. بالاخره یک لباس ابریشمی ‌آبی زیبا که کاملا اندازه‌اش بود و ظاهرا از همه بیشتر دوستش داشت را انتخاب کرد.

در حالی که هیجانی شده بودم، به خودم گفتم واقعا لیاقت دیدنش توی این لباس را دارم. قیمت لباس ۱۳۵ دلار بود و تصمیم گرفتم این لباس را به عنوان هدیه برایش بگیرم. وقتی از بوتیک بیرون آمدیم، به پهنای صورت لبخند زده بود و با خوشحالی ساک دستی را در دستش گرفته بود. بعد مسیری را دست در دست ادامه دادیم. موقع خداحافظی من را بوسید و با یک لبخند شیرین گفت:

از هدیه زیبات ممنونم.

خواهش میکنم. امیدوارم به قدر کافی مناسبت باشد.

  • امشب را باید به خانه‌ام بروم. اما بیا برای فردا یک کار خوب انجام بدهیم. من این لباس را می‌پوشم.
    میتوانیم به یک رستوران خوب یا کلوب شبانه برویم. هرجایی که تو دوست داشته باشی.
  • فردا همین موقع میایم.

منتظرت هستم.

  • راستی، از دختر‌های بی حیا دوری کن. فهمیدی؟

آن شب، خیلی زود شامم را در الاهاندرو خوردم و برای دیدن یک فیلم کمدی-عاشقانه مبهم اسپانیایی در مورد مهاجران دومینیکی که در برانکس فیلم برداری شده بود، به مارگاریتا و بچه‌هایش ملحق شدم. روز بعد به ساحل رفتم و تا تمام شدن کتابم در آنجا ماندم.

آن شب یولاردیس سر قرار نیامد. با نگرانی تا نیمه شب منتظرش ماندم، اما هیچ اثری ازش نبود. آن وقت بود که تصمیم گرفتم به میخانه حقیر و کثیف بروم و تا سرحد مستی بنوشم. روز بعد، قبل از ظهر بود که با صدای در زدن بیدار شدم. خدمتکار خانه بهم گفت که یولاردیس می‌خواهد برای دیدن شما بیاید. وقتی رسید من به شدت عصبانی بودم و او غمگین بنظر می‌رسید. دوباره آن لباسی که رویش طرح بوسه بود را بر تن داشت. کنارم روی تخت نشست، چشمانش را به پایین دوخت و با صدایی ناراحت گفت:

بابت دیشب متاسفم اما دیروز مشکل بزرگی توی خانه داشتم.

چه اتفاقی افتاد؟

در حالی که به بالا چشم می‌دوخت گفت: دیشب نتوانستم آن لباس را بپوشم. آنقدر ناراحت بودم که دلم نمی‌خواست کسی را ببینم.

خب چرا؟

  • چون دیروز مادرم لباس را برد که پس بدهد و پولش را بگیرد. قطره اشکی از گونه‌اش سراریز شد. لحظه ای سکوت کرد و گفت:

مادرم گفت وقتی غذای کافی برای خوردن نداریم، نمیتوانم آن لباس را داشته باشم.

هق هق گریه سر داد و من در بغلم فشردمش. نمی‌دانستم چه باید بگویم. بهش گفتم آن لباس اصلا ارزشش را ندارد که خودش را ناراحت کند. دلم میخواست بهش بگویم که باز هم برایش لباس میخرم و می‌تواند برای هرچیزی به من تکیه کند اما احساس کردم الان وقت مناسبی نیست. درعوض گفتم:

 خیلی متاسفم. گریه نکن. هرکاری بتوانم…

  • باید بروم. بعدا میبینمت.

کی؟

  • نمیدانم. برمی‌گردم.

داستان عاشقانه یولاردیس 5

به سرعت از جایش برخاست، خودش را جمع و جور کرد و بلند شد. بعد از مدتی، اشک‌هایش را پاک کرد، به زمین خیره شد، خداحافظی کرد و رفت. در را هم، پشت سرش بست. مدتی ساکت و مبهوت روی تخت نشستم.

معلوم شد که آن روز آخرین باری بود که او را می‌دیدم. دیگر به من زنگ نزد. چند روزی در این فکر بودم که چه اتفاقی برایش افتاده است. فقط یک بار پسرک عجیب را وقتی که یک گروه از کارگران ایتالیایی را به مهمانخانه مارگاریتا آورده بود، دیدم. با مشتریان جدیدش مشغول بود و وقتیکه در مورد یولاردیس ازش پرسیدم، گفت که او را ندیده ولی در زمانی مناسب دنبالش می‌گردد.

آخرش تصمیم گرفتم خیلی برای پیدا کردنش به خودم فشار نیاورم. من که خیلی او را نمی‌شناختم و تنها یک هفته هم به پایان سفرم مانده بود و آنجا بود که فهمیدم تمام نگرانی‌ام بخاطر برگشتنم به زندگی واقعی‌ام است. حس یک خارجی خسته و سست را که باید برای تغییر زندگی‌اش سفر کند، داشتم. روز بعد ‌هاوانا را به مقصد سنتیاگو ترک کردم و بقیه وقتم در کوبا را در آنجا گذراندم.

هنوز دو سال نشده بود که تصمیم گرفتم دوباره به ‌هاوانا برگردم. بعد از ترک فرودگاه، کوله‌ام روی صندلی عقب تاکسی کنارم بود و آدرس مهمانخانه مارگاریتا را در دست داشتم. این بار، به لطف آدرسی که داشتم، توانستم از دست هتل‌های دولتی فرودگاه خلاص شوم. قبل از آمدنم به مارگاریتا خبر داده بودم. در نهایت تعجب و شگفتی، من را به عنوان خوشتیپ آمریکایی یادش بود و قول همان اتاق قبلی را بهم داد. امیدوار بودم که خیلی دیر نرسم اما همین الان نیم ساعت از نیمه شب گذشته بود. تازه باران زده بود و خیابان‌ها هنوز خیس بودند. راننده تاکسی به آرامی ‌در راه‌های تاریک و خلوت‌ هاوانا رانندگی می‌کرد. او که یک مرد دورگه جوان و خوشتیپ بود، پرسید:

اهل کجایی؟ ایتالیا؟

نه اهل نیویورک هستم.

  • نوا یورک…مرکز جهان!…اولین بار است که به اینجا می‌آیی؟

نه. دوسال پیش هم آمده بودم.

  • به شهر کمونیسمی ‌خوش آمدی.

اوضاع زندگی در کوبا چگونه است؟

  • همان مزخرفی که قبلا بوده.

همین که به مرکز شهر نزدیک می‌شدیم، همان صحنه‌های قدیمی‌کارکردن روسپی‌های جوان سر تقاطع‌ها تکرار می‌شد.

هنوز هم دختران در اینجا کار می‌کنند.

در حالی که با صدای بلند می‌خندید تکرار کرد: فاحشه‌ها….فاحشه‌ها!

شنیده بودم که دیگر این کار را نمی‌کنند.

  • نه. هیچوقت عوض نمی‌شوند.

بوی نم و خاک باران خورده از پنجره وارد می‌شد. از اینکه جایی بودم که می‌شناختمش، احساس خوبی داشتم. می‌دانستم که آدم‌های آشنا را دوباره پیدا خواهم کرد و به داستان زندگی‌شان گوش خواهم داد. از همه مهمتر، یولاردیس مرموز را به یاد آوردم.

در یک چشم بر هم زدن، دختر ظریف و زیبایی را دیدم که به آن طرف خیابان می‌دوید. فکر کنم کفش‌های پاشنه بلند با دامن کوتاه قرمز به همراه یک تی شرت مشکی با طرح بوسه پوشیده بود.

همینطور که چرخیدم و سرم را از پنجره بیرون آوردم به راننده گفتم: اوه…خدای من یوااش!

همینکه تاکسی سرعتش را کم کرد و پشت چراغ قرمز ایستاد من دوباره متمرکز شدم و برای لحظه‌ای نشانه‌هایی از او دیدم.

یولاردیس بود.

راننده پرسید: ازش خوشت آمد؟ واقعا دوست داشتنی است. میخواهی دور بزنم؟

نه نیازی نیست.

  • میتوانی با ۶۰ یا ۴۰ دلار او را برای امشب داشته باشی. میتوانم برایت جورش کنم.

نه ممنونم.

  • خب، رسیدیم …

پایان

امیدوارم از این دو داستان عاشقانه کوتاه لذت برده باشید. داستان عاشقانه در سرتاسر جهان گسترده است و هر کسی داستان عاشقانه خودش را دارد. همچنین هر کسی هر لحظه داستان عاشقانه خودش را می‌سازد. در این میان خواندن داستان عاشقانه ای که فرد دیگری نوشته است، خواننده را با زاویه دید و جهان بینی نویسنده نیز آشنا می‌کند. از این رو خواندن داستان می‌تواند بسیار جالب و هیجان انگیز باشد. خوشحال می‌شویم که نظرات خودتان را در مورد این دو داستان در پایین همین صفحه بنویسید. همچنین می‌توانید برای خواندن مطالب بیشتر به وبلاگ مالتینا مراجعه کنید.

منبع: Short Stories