چندین داستان صوتی کوتاه برای عاشقان داستان‌های کوتاه

داستان صوتی کوتاه

داستان صوتی کوتاه یکی از بهترین ابزارهای ورود به دنیای جدیدی است که هر کسی می‌تواند آن را به راحتی تجربه کند. داستان‌ها برای ما بسیار آموزنده، مفرح و شگفت انگیز هستند. هر چند شاید در دنیای امروزی کسی کمتر کتاب داستان بخواند اما به راحتی می‌شود از ابزارهای دنیای جدید بهره گرفت و تغییراتی عظیمی در فکر و ذهن خود ایجاد کرد.

فهرست مطالب

داستان‌ صوتی کوتاه به وجود آمده است تا پیامی را بسیار روشن و بسیار کوتاه به مخاطب خود منتقل کند. شما می‌توانید این داستان‌ها را در هر جایی که هستید گوش کنید و از آنها لذت ببرید. وبلاگ مالتینا شما را به شنیدن این داستان‌های شیرین دعوت می‌کند.

 

1. داستان صوتی کوتاه می‌خواهم معجزه بخرم

 

وقتی سارا دختر‌ک 8 ساله‌ای بود شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکش صحبت می‌کنند. فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی‌توانست هزینه جراحی پر خرج برادر را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه میتونه پسرمون رو نجات بده.

سارا با ناراحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست؛ سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد.

فقط 5 دلار. بعد آهسته از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلو پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند. ولی داروساز سرش شلوغتر از آن بود که متوجه بچه‌ای 8 ساله شود.

داستان صوتی کوتاه می‌خواهم معجزه بخرم

دخترک پاهایش را به هم میزد و سرفه می‌کرد ولی داروساز توجهی نمی‌کرد.

بالاخره حوصله سارا سر‌ رفت و سکه‌ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جا خورد و رو به دخترک کرد و گفت: چی میخوای؟

دخترک جواب داد: برادرم خیلی مریضه. میخوام معجزه بخرم. داروساز با تعجب پرسید: ببخشید؟
دخترک توضیح داد: برادر کوچک من داخل سرش چیزی رفته و بابام میگه که فقط معجزه میتونه اون رو نجات بده. من میخوام معجزه بخرم. قیمتش چقدره؟

داروساز گفت: متاسفم دختر جون ولی ما اینجا معجزه نمی‌فروشیم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا. اون خیلی مریضه. بابام پول نداره تا معجزه بخره. اینم تمام پول منه. من کجا میتونم معجزه بخرم؟

مردی که گوشه‌ای ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟

دخترک پول‌ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.

مرد لبخندی زد و گفت: اوه چه جالب.

فکر می‌کنم این پول برای خرید معجزه‌ی برادرت کافیه.

بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: من میخوام برادر و والدینت رو ببینم. فکر می‌کنم معجزه برادرت پیش منه.

آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ حتمی نجات پیدا کرد.

پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم.

نجات پسرم یک معجزه واقعی بود. میخوام بدونم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟

دکتر لبخندی زد و گفت فقط 5 دلار.

 

  بیشتر بخوانید : صفر تا صد بلک فرایدی ۲۰۲۱ با امکان خرید از آمازون در ایران (جمعه سیاه) 

2. داستان صوتی کوتاه دعای کشتی شکستگان

 

یک کشتی در یک سفر دریایی در میان طوفان در دریا شکست و غرق شد و تنها دو مرد توانستند نجات یابند و شنا‌کنان خود را به جزیره کوچکی برسانند.

دو نجات یافته هیچ چاره‌ایی به جز کمک خواستن از خدا نداشتند. چون هر کدامشان ادعا می‌کردند که به خدا نزدیکترند و خدا دعایشان را زودتر اجابت می‌کند، تصمیم گرفتند که جزیره را به دو قسمت تقسیم کنند و هر کدام در قسمت متعلق به خودش، دست به دعا بردارد تا ببینند که کدام زودتر به خواسته‌هایش می‌رسد. نخستین چیزی که هر دو از خدا خواستند، غذا بود.

صبح روز بعد، مرد اولی میوه‌ای را بالای درختی در قسمت خودش دید و با آن گرسنگی‌اش را برطرف کرد، اما سرزمین مرد دوم هنوز خالی از هر گیاه و نعمتی بود. هفته بعد دو جزیره نشین احساس تنهایی کردند، مرد اول دست به دعا برداشت و از خدا طلب همسر کرد. روز بعد کشتی دیگری شکست و غرق شد و تنها نجات یافته آن یک زن بود که به طرف بخشی که مرد اول قرار داشت شنا کرد، در سمت دیگر مرد دوم هنوز هیچ همراه و همدمی نداشت.

داستان صوتی کوتاه دعای کشتی شکستگان

به زودی مرد اول از خداوند طلب خانه، لباس و غذای بیشتری نمود. در روز بعد، مثل اینکه جادو شده باشد، همه چیزهایی که خواسته بود به او داده شد اما مرد دوم هنوز هیچ چیز نداشت. سرانجام مرد اول از خدا طلب یک کشتی نمود تا او و همسرش آن جزیره را ترک کنند.

صبح روز بعد آن مرد، یک کشتی که در قسمت او و در کنار جزیره لنگر انداخته بود، پیدا کرد. مرد با همسرش سوار کشتی شد و تصمیم گرفت که جزیره را با مرد دوم که تنها ساکن آن جزیره دور افتاده بود، ترک کند. با خودش فکر می کرد که دیگر شایسته دریافت نعمت های الهی نیست، چرا که هیچ کدام از درخواست‌های او از طرف پروردگار پاسخ داده نشده بود. هنگامی که کشتی آماده‌ی ترک جزیره بود.

مرد اول ندایی از آسمان شنید: چرا همراه خود را در جزیره ترک می‌کنی؟ مرد اول پاسخ داد: نعمت‌ها تنها برای خودم هست. چون که من تنها کسی بودم که برای آنها دعا و طلب کردم. دعاهای او مستجاب نشد و سزاوار هیچ کدام نیست. آن صدا سرزنش‌کنان ادامه داد: تو اشتباه می‌کنی. او تنها کسی بود که من دعاهایش را مستجاب کردم وگرنه تو هیچکدام از نعمت‌های من را دریافت نمی‌کردی. مرد پرسید: به من بگو که او چه دعایی کرده که من باید بدهکارش باشم؟ او دعا کرد که همه دعاهای تو مستجاب شود.

3. داستان صوتی کوتاه چینگیزخان و شاهین پرنده

 

یک روز صبح چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیر و کمانش را برداشتند و چینگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق‌تر و بهتر بود. چرا که می‌توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمیدید. آن روز با وجود تمام شور و هیجان گروه، شکاری نکردند. چنگیزخان مأیوس به اردو برگشت. اما برای اینکه ناکامی‌اش باعث تضعیف روحیه همراهانش نشود، از گروه جدا شد و تصمیم گرفت تنها قدم بزند. بیشتر از حد در جنگل مانده بودند و نزدیک بود خان از گرسنگی و خستگی از پای در بیاید.

گرمای تابستان تمام جویبار‌ها را خشکانیده بود و آبی هم پیدا نمی‌کردند. تا اینکه رگه آبی دید که از روی سنگی جاری بود، خان شاهین را از روی بازویش به زمین گذاشت و جام نقره کوچکش را که همیشه همراهش بود برداشت. پر شدن جام مدت زیادی طول کشید. اما وقتی می‌خواست آن را به لبش نزدیک کند، شاهین بال زد و جام را از دست او بیرون انداخت. چنگیزخان خشمگین شد اما شاهین حیوان محبوبش بود. شاید او هم تشنه بود.

داستان صوتی کوتاه چینگیزخان و شاهین پرنده

جام را برداشت، خاک را از آن زدود و دوباره پر کرد. اما جام تا نیمه پر نشده بود که شاهین دوباره آن را پرت کرد و آبش را بیرون ریخت. چنگیزخان حیوانش را دوست داشت اما می‌دانست نباید بگذارد کسی به هیچ شکلی به او بی‌احترامی کند. چرا که اگر کسی از دور این صحنه را می‌دید، باید به سربازانش می‌گفت که فاتح کبیر، نمی‌تواند یک پرنده ساده را مهار کند. این بار شمشیر از قلاف بیرون کشید؛ جام را برداشت و شروع کرد به پر کردن آن.

یک چشمش را به آب دوخته بود و دیگری را به شاهین. همین که می‌خواست آن را بنوشد، شاهین دوباره بال زد و به طرف آن حمله آورد. چینگیزخان با یک ضربه دقیق سینه شاهین را شکافت ولی دیگر جریان آب خشک شده بود. چنگیزخان که مصمم بود به هر شکلی آب را بنوشد، از صخره بالا رفت تا سرچشمه را پیدا کند. اما در کمال تعجب متوجه شد که آن بالا برکه آب کوچکی است و وسط آن یکی از سمی‌ترین مارهای منطقه مرده است.

اگر از آب خورده بود دیگر در میان زندگان نبود. خان شاهین مرده‌اش را در آغوش گرفت و به اردوگاه برگشت. دستور داد مجسمه زرینی از این پرنده بسازند و روی یکی از بال‌هایش حک کنند، یک دوست حتی وقتی کاری می کند که دوست نداری، هنوز دوست شماست.

و بر بال دیگرش نوشتند: هر عمل از روی خشم، محکوم به شکست است.

4. داستان صوتی کوتاه مرد بخیل

 

فقیری به در خانه بخیلی آمد، گفت: شنیده‌ام که تو قدری از مال خود را نذر نیازمندان کرده‌ای و من در نهایت فقیرم. به من چیزی بده.

بخیل گفت: من نذر کوران کرده‌ام.

فقیر گفت: من هم کور واقعی هستم. زیرا اگر بینا می‌بودم، از در خانه خداوند به در خانه کسی مثل تو نمی‌آمدم.

داستان صوتی کوتاه مرد بخیل

 

5. داستان صوتی کوتاه انتظار در فرودگاه

 

سالن فرودگاه به نسبت خلوت بود و به نظر می‌رسید در این ساعت روزها هواپیماها هم خیلی پرواز نمی‌کنند. گرمای ظهر یوتا را حسابی خسته کرده بود و توان ایستادن نداشت. یک لیوان لیموناد خنک گرفت و روی صندلی نشست. اینقدر خسته بود که حتی توان نداشت چشم‌هاش رو باز نگه داره. چند دقیقه‌ای چشم‌هاش رو بست. وقتی سوزش چشم‌هاش کمی بهتر شد. لیموناد رو تا آخرین قطره‌اش سر کشید.

گرمای هوا اون رو اذیت می‌کرد. اما چاره‌ای نبود. هواپیما فردریک تا چند دقیقه دیگر می‌نشست و او تنها کسی بود که به استقبال شوهرش آمده بود. فردریک هم نمی‌دانست که او هم به فرودگاه آمده تا از او استقبال کند. فکرش رو هم نمی‌کرد اما یوتا می‌خواست همسرش رو خوشحال کنه و برای همین بی‌خبر به فرودگاه آمده بود. دسته گل بزرگی هم خریده و منتظر همسرش نشسته بود تا به او ثابت کنه چقدر دوستش داره.

کمی ‌که در سالن خنک فرودگاه نشست و حالش بهتر شد، کیف دستیش رو برداشت و به سمت سالن پروازهای ورودی رفت. اونجا به خلوتی سالن قبلی نبود. اما خیلی هم شلوغ نبود. همونطور که داشت تابلو اطلاعات پروازهای ورودی و خروجی رو میخوند، مادر و دختری رو دید که یک شاخه گل رز قرمز خریده و گوشه‌ای از سالن منتظر بودند. با اینکه خیلی‌ها به استقبال مسافرشون میومدند و این موضوع خیلی عجیب نیست.

اما ظاهر این دو نفر و همینطور نحوه برخوردشون با بقیه فرق داشت. اونها مثل دیگران نبودند. تنها، ساکت، آرام ولی خندان و بسیار شاد، ایستاده بودند و با هم حرف می زدند. اونطور که توی تابلوی اطلاعات پرواز نشون می‌داد، هواپیمای فردریک تاخیر داشت و تا سی دقیقه دیگر هم نمی‌رسید. برای همین یوتا به طرف مادر و دختر رفت و سعی‌کرد با اونها صحبت کنه تا زمان هم زودتر بگذره. سلام؛ مسافر شما هم با پرواز 253 میاد؟

سلام؛ ما منتظر مسافری نیستیم.

یوتا بیشتر تعجب کرد. متوجه شده بود رفتار و ظاهر اونها شبیه کسانی نیست که منتظر مسافرشون باشند.

اما نمی‌تونست باور کنه بی‌دلیل اونجا وایستاده باشند. نگاهی به دسته گل خودش انداخت و بعد شاخه گل رز اونها رو برانداز کرد. گل پژمرده و پلاسیده‌ای بود. یوتا کمی صبر کرد و به اطراف نگاهی انداخت. انگار دوست داشت که بدونه اونها چرا در این سالن انتظار فرودگاه ایستاده‌اند. اما خجالت می‌کشید از اونها بپرسه. دخترک که حدود شش یا شایدم ‌هفت سالش بود. با عجله به سمت مادرش دوید و دسته‌ای او را محکم گرفت. بعد به یوتا نگاه کرد و بی‌تفاوت دوباره به سمت مادرش برگشت. مامان بیا. بابا امروز زودتر اومد. دخترک این جمله را گفت و به سرعت از مادرش دور شد.

داستان صوتی کوتاه انتظار در فرودگاه

زن جوان هم شاخ گل را با دست کمی مرتب کرد و گلبرگ های پلاسیده اش رو دور ریخت. موهایش را هم صاف کرد با لبخند دور شد. یوتا همانجا ایستاده بود تا ببیند آنها چکار می‌کنند. دخترک از روی نرده‌های سالن پرید و به طرف مردی رفت که داشت راهرو کنار سالن را جارو می‌کرد. زن جوان هم، همانطور که لبخند می‌زد، منتظر ایستاد تا مرد و دخترک به سمت او بیایند. سه نفری یکدیگر را در آغوش گرفتند و بوسیدند و بعد از چند دقیقه به سمت حیاط فرودگاه رفتند تا با هم ناهارشان را بخورند.

زن سبد غذایی را از زیر صندلی برداشت و ساندویچ های‌کوچکی را که برای ناهار درست کرده بود، از داخلش بیرون آورد. زن و مرد ساندویچشون رو به دخترک دادند و خودشون دست در دست هم، نشستند و غذا خوردن دختر کوچولو را تماشا کردند. دخترک چنان به ساندویچ‌ها گاز می‌زد که هر کسی اون را می‌دید هوس می‌کرد چند لقمه‌ای از غذای اون رو بخوره.

یوتا هم گرسنش شده بود ولی احساس می‌کرد، غذایی‌که اونها می‌خورند، خیلی لذیذتر از غذاهای رستوران فرودگاه است. برای همین دوست نداشت از رستوران چیزی بگیره. یوتا به اونها نگاه می‌کرد و همین نگاه طولانی باعث شد، مرد متوجه حضور اون بشه. لبخند زد و اون رو به همسرش نشون داد. زن جوان به سمت یوتا اومد و سبد غذا رو هم ‌همراهش آورد. سبد رو به طرف اون گرفت و تعارف کرد. بعد با صدای آهسته گفت: اگه دوست دارید بفرمایید، یک ساندویچ دیگه هم‌ هست.

ساندویچ خیلی‌ کوچیک بود. یوتا اون رو برداشت و تشکر کرد. زن جوان ادامه داد: گفتم که ما مسافر نداریم. همسر من در بخش خدمات فرودگاه کار می‌کنه و هیچ روزی ناهار پیش ما نیست. برای همین سه روز در هفته، من و دخترم میایم اینجا تا ناهارمون رو با هم بخوریم. زن رفت و یوتا به ساندویچ کوچکی‌که از او گرفت بود، گاز زد.

هیچ چیز داخلش نبود. فقط نان بود. نان خالی!

اما دختر کوچولو طوری اون رو می‌خورد که انگار لذیذترین ساندویچ دنیا رو میخوره. او از طعم نان لذت می‌برد، چون در خانواده‌ای زندگی می‌کرد که همه اعضای خانواده، عاشق یکدیگر بودند.

6. داستان صوتی کوتاه کوروش و ارتپ

 

روزی کوروش وارد شهر سور شد. یکی از برجسته‌ترین کمان‌داران سرزمین فینیقیه که سور از شهرهای آن بود تصمیم گرفت که کوروش را به قتل برساند. اون مرد به اسم ارتپ، خونده می‌شد و برادرش در یکی از جنگ ها به دست سربازان کوروش به قتل رسیده بود.

کوروش در آن روز به طور رسمی وارد شهر سور شد و پیشاپیش او، به رسم آن زمان ارابه آفتاب را به حرکت در می آوردند و ارابه آفتاب حامل شکل خورشید بود و شانزده اسب سفیدرنگ که چهار به چهار به ارابه بسته بودند، آن را می‌کشید و مردم از تماشای زینت اسب‌ها، سیر نمی‌شدند. هیچکس سوار ارابه نمی‌شد و حتی خود کوروش هم قدم در ارابه نمی‌گذاشت و بعد از ارابه‌ی آفتاب کوروش سوار بر اسب می‌آمد.

از آنجا که پادشاه ایران ریش بلند داشت، در اعیاد و روزهای مراسم رسمی، موی ریش و سرش را مجعد می‌کردند و با جواهر می‌آراستند. کوروش به طوری که افلاطون و هردوت و گزنفون و دیگران نوشته‌اند، علاقه‌ای به تجمل نداشت و در زندگی خصوصی‌اش از تجمل پرهیز می‌کرد ولی می‌دانست که در تشریفات رسمی باید تجمل داشته باشد تا اینکه آن دسته از مردم که دارای قوه فهم زیادی نیستند، تحت تاثیر تجمل وی قرار بگیرند.

در آن روز کوروش از جواهر می‌درخشید و اسبش هم روپوش مرصع داشت و به سوی معبد بلع، خدای بزرگ سور می‌رفت. و رسم کوروش این بود که هر زمان به طور رسمی وارد یکی از شهرهای امپراطوری ایران که سکنه آن بت پرست بودند، می‌گردید، اول به معبد خدای بزرگ آن شهر می‌رفت تا اینکه سکنه محلی بدانند که وی کیش و آیین آنها را محترم می‌شمارد.

در حالی که کوروش سوار بر آسب به سمت معبد می‌رفت، ارتپ تیرانداز برجسته فینیقی، وسط شاخه ها انبوه یک درخت، انتظار نزدیک شدن کوروش را می‌کشید. در سور مردم می‌دانستند که تیر ارتپ خطا نمی‌کند و نیروی مچ و بازوی او هنگام کشیدن زه و کمان، به قدری زیاد است که وقتی تیر رها شد از فاصله نزدیک تا انتهای پیکان در بدن فرو می‌رود.

در آن روز ارتپ یک تیر سه شعبه را که دارای سه پیکان بود بر کمان نهاد و انتظار نزدیک شدن موسس سلسله هخامنشی را می‌کشید. و همین که کوروش نزدیک گردید، گلوی او را هدف ساخت و زه کمان را بعد از کشیدن رها کرد. صدای رها شدن زه به گوش همه رسید و تمام سرها متوجه درختی شد که ارتپ روی یکی از شاخه‌های آن نشسته بود. در همان لحظه صدای رها شدن تیر در فضا پیچید. اسب کوروش سر سم رفت.

اگر اسب در همان لحظه سر سم نمی‌رفت، تیر سه شعبه به گلوی کوروش اثابت می‌کرد و او را به قتل می‌رساند. کوروش بر اثر به سر سم رفتن اسب، پیاده شد و افراد گارد جاوید که عقب وی بودند، وی را احاطه کردند و سینه‌های خویش را سپر نمودند که مبادا تیر دیگر، به سویش پرتاپ شود. چون بر اثر شنیدن صدای زه و صفیر عبور تیر فهمیدند که نسبت به کوروش سوء قصد شده است و بعد از این که وی را سالم دیدند، خوشبخت گردیدند.

زیرا تصور می‌نمودند که کوروش به علت آنکه تیر خورده به زمین افتاده است. درحالی که عده‌ای از افراد گارد جاوید کوروش را احاطه کردند و عده‌ای دیگر درخت را احاطه کردند و ارتپ را از آن فرود آوردند و دستهایش را بستند. کوروش بعد از اینکه اسم و رسم سوء قصد کننده را مطلع شد. گفت او را نگاه دارند تا اینکه بعد مجازاتش را تعیین نماید و اسب خود را که سبب نجاتش از مرگ شده بود مورد نوازش قرار داد و سوار شد و راه معبد را پیش گرفت.

داستان صوتی کوتاه کوروش و ارتپ

در آن معبد که عمارتی عظیم و دارای هفت طبقه بود، مقابل مجسمه بلع به احترام ایستاد. کوروش بعد از مراجعه از معبد، امر کرد که ارتپ را نزد او بیاورند و از او پرسید: برای چه به طرف من تیر انداختی و می‌خواستی مرا به قتل برسانی؟ ارتپ جواب داد: ای پادشاه چون سربازان تو برادر من را کشته‌اند، من می‌خواستم انتقام خون برادرم را بگیرم و یقین داشتم که تو را خواهم کشت.

زیرا تیر من خطا نمی‌کند و من یک تیر سه شعبه را سوی تو رها کردم ولی همین که تیر من از کمان جدا شد، اسب تو به رو آمد و اینک می‌دانم که تو مورد حمایت خدای بلع و سایر خدایان هستی و اگر می دانستم تو از طرف بلع و سایر خدایان دیگر مورد حمایت قرار گرفته‌ای، نسبت به تو سو‌ء قصد نمی‌کردم و به طرف تو تیر پرتاب نمی‌نمودم. کوروش گفت در قانون نوشته شده که اگر کسی سو‌ء قصد کند و سوء قصد کننده به مقصود نرسد، دستی که با آن می‌خواسته سو‌ء قصد کند باید مقطوع گردد.

اما من فکر می‌کنم هنگامی که به طرف من تیر انداختی با هر دو دست مبادرت به سوء قصد کردی و با یک دست کمان را نگاه داشته و با دست دیگر زه را کشیدی. ارتپ گفت همینطور است. کوروش گفت هر دو دست در سوء قصد گناه کارند و من اگر بخواهم تو را مجازات نمایم باید دستور بدهم که دو دست تو را قطع کنند ولی اگر دو دستت قطع شود دیگر نخواهی توانست نان خود را تحصیل نمایی. این است که من از مجازات تو صرف نظر می کنم.

ارتپ که نمی‌توانست باور کند، پادشاه ایران از مجازاتش گذشته، گفت: ای پادشاه، آیا مرا به قتل نخواهی رساند؟ کوروش گفت نه. ارتپ گفت ای پادشاه آیا تو دست‌های مرا نخواهی برید؟

کوروش گفت نه. ارتپ گفت من شنیده بودم که تو هیچ جنایتی را بدون مجازات نمی‌گذاری و اگر یکی از اتباع تو را به قتل برسانند به طور حتم، قاتل را خواهی کشت و اگر او را مجروح نمایند، ضارب را به قصاص خواهی رسانید. کوروش گفت همینطور است. ارتپ پرسید پس چرا از مجازات من صرف نظر کرده‌ای؟ در صورتی که من می‌خواستم خودت را به قتل برسانم.

پادشاه ایران گفت: برای اینکه من می‌توانم از حق خود صرف نظر کنم ولی نمی‌توانم از حق یکی از اتباع خود صرف نظر نمایم. چون در آن صورت، مردی ستمگر خواهم بود. ارتپ گفت براستی که بزرگی و پادشاهی به تو برازنده است و من از امروز به بعد آرزویی ندارم جز اینکه به تو خدمت کنم و بتوانم به وسیله خدمات خود، واقعه امروز را جبران نمایم. کوروش گفت من می‌گویم تو را وارد خدمت کنند.

از آن روز به بعد ارتپ در سفر و حضر پیوسته با کوروش بود و می‌خواست که فرصتی به دست آورد و جان خود را در راه کوروش فدا نماید ولی آن را بدست نمی‌آورد. در آخرین جنگ کوروش که جنگ او با قبایل مسقند بود ارتپ نیز حضور داشت و کنار کوروش می‌جنگید و بعد از آنکه موسس سلسله هخامنشی کوروش بزرگ به قتل رسید ارتپ بود که با ابراز شهامت جسد کوروش را از میدان جنگ به در برد و اگر دلیری او به کار نمی‌افتاد، شاید جسد موسس سلسله هخامنشی از مسقند خارج نمی‌شد و آنها نسبت به آن جسد بی احترامی می‌کردند.

ولی ارتپ جسد را از میدان جنگ بدر برد و با جنازه کوروش به پاسارگاد رفت و روزی که جسد کوروش در قبرستان گذاشته شد. کنار قبر با کارد از بالای سینه تا زیر شکم خود را شکافت و افتاد. و قبل از اینکه جان بسپارد گفت: بعد از کوروش زندگی برای من ارزشی ندارد. کوروش بزرگ یا کوروش کبیر، نخستین پادشاه و بنیان گذار دودمان هخامنشی است. شاه پارسی، پادشاهی انسان دوست بود و از صفات و خدمات او، بخشندگی، بنیان‌گذاری حقوق بشر، پایه‌گذاری نخستین امپراطوری چند ملیتی و بزرگ جهان، آزاد کردن برده‌ها و بندیان، احترام به دین‌ها و کیش‌های گوناگون و گسترش تمدن پرداخت. تاریخ را بدانید و ازش لذت ببرید.

بیشتر بخوانید: جشن های باستانی و اسطوره ای تاریخ ایران

7. داستان صوتی کوتاه شیرین

 

سلام. من آرمین پژوهم. حدود شش، هفت سال پیش به همراه پسرخالم بابک ستوده برای ادامه تحصیل به خارج از کشور اومدیم. در این مدت دوتایی تو یک آپارتمان شیک زندگی می‌کنیم. از نظر مادی وضع پدرامون خیلی خوبه. امشب بابک چندتا از دوستاش رو دعوت کرده خونه‌مون. اگرچه من اصلا حوصله ندارم.

آرمین، اومدی تو اتاق خواب چیکار؟ بوف کور! دو هزار و پونصد ساله خوابی، تمام مال بیت المال رو بردن حداقل این ی چندوقته رو بیدار باش. پاشو. پاشو پاشو زشته بچه ها ناراحت میشن.

باور کن بابا حس تو تنم نیست.

اه. اینو جلو این دخترا نگی ها. این دخترای خارجی تمامی اخبار ایران رو تو تلوزیون دنبال می‌کنند. دیدن که تمام خانوما تو ایران با حجابن. معنی و مفهوم حجاب هم درست درک نمی‌کنند. اینا فکر میکنن زنا خودشون رو از ترس مردا ایرونی میپوشونن. فکر میکنن هر مرد ایرونی فوتوکپی از رستم دستان.

این چرت و پرتا چیه به اینا گفتی.

چرت و پرت؟ همینا رو گفتم که عاشق مردای ایرونی شدن.

همین موقع یکی از دخترا در زد و اومد توی اتاق.

آرمین سگ الاغ!

ای دختره بی‌تربیت. آدم با بزرگترش این حرفا رو میزنه؟ بدو برو. برو تا زبونت رو با قاشق داغ جیز نکردم.

داستان صوتی کوتاه شیرین

بابک خجالت نمیکشی این چیزا رو به اینا یاد میدی؟

به جون تو اگه من این یکیو بهشون یاد داده باشم.

پس این خودش رفته یاد گرفته به من میگه سگ الاغ.

من چه میدونم! آخه میدونی پدر سوخته‌ها خیلی باهوشن. حتما خودش رفته و پرس و جویی کرده و این دو تا کلمه رو از توی فرهنگ نامه دهخدا پیدا کرده و بهم چسبونده. اتفاقا چقدر هم بهت میاد.

ظهر مار. حالا پاشو بریم زشته.

شماها برید من ی نیم ساعت چشمم گرمشه میام.

بابا پاشو بریم اینا الان فکر میکنن مردا ایرانی چرتی‌اند.

مسئله، مسئله ملیه. پای آبروی مردا ایرانی وسطه.

رز به انگلیسی گفت: پاشو آرمین الان که وقت خواب نیست!

خواب؟ ما مردای ایرونی اصلا هم اهل خواب نیستیم. ما در طول شبانه روز فقط نیم ساعت میخوابیم. بیست و سه ساعت و یک ربع و یک نفس کار می‌کنیم.

اینکه میشه بیست و سه ساعت و چهل و پنج دقیقه؟ بقیش رو چیکار می‌کنی؟

اون ی ربع رو تا وقتی میخوایم بریم سر فعالیتمون، ی چرتی می‌زنیم.

رز شروع کرد به خندیدن و گفت: پس چرا الان آرمین خوابیده؟

تو چقدر کنجکاوی دختر. همه اسرارمون رو که نمیتونم یک شبه بهتون بگیم. این آرمین از اون مردای خطرناکه. برای همین از تو ایران براش اجازه گرفتیم که میاد اینجا بیشتر بخوابه. میدونی اگه زیاد بیدار بمونه محشر به پا میکنه. خلق و خوش درست مثل یک سهراب یل میمونه. سهراب یال کیه؟

سیس. اسمش رو نیار. خطرناکه. اسمش سهراب یله نه یال.

میگن این سهراب یل چهل و هشتا زن گرفته بوده. سر همین موضوع هم باباش کشتش.

چهل و هشتا؟ دورغ میگی؟

باور نمی‌کنی؟ برو تاریخچش رو نگاه کن. تمام عقد نامه‌هاش رو چاپ کردن.

چون این همه زن داشته باباش کشتتش؟

فارسی به بابک گفتم: کم دری وری به اینا بگو. میرن حرف در میارن واسمون.

خب منم همینو میخوام دیگه. تبلیغ از این بهتر؟

گزیده ای که براتون خوندم از کتاب شیرین، نوشته میم مودب پور.

8. داستان صوتی کوتاه دختر ناخواسته

 

معلم مدرسه‌ای با این که زیبا و اخلاق خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود. دانش آموزاش کنجکاو شدند و ازون پرسیدن: چرا با اینکه دارای چنین جمال و اخلاق خوبی هستین، هنوز ازدواج نکردین؟

معلم گفت: ی زنی بود که دارای 5 دختر بود. شوهرش اون رو تهدید کرده بود که اگه یکبار دیگه دختر به دنیا بیاره اون رو سر راه خواهد گذاشت و با هر نحوی که شده اون رو بیرون میندازه. خواست خداوند بود که بار دیگر اون زن دختری به دنیا آورد. پدرش دختر رو گرفت و هر شب کنار میدون شهر رها می‌کرد. صبح که میومد میدید کسی طفل رو نبرده.

تا هفت روز این کار رو ادامه داد و مادرش هر شب برای اون طفل دعا می‌کرد و اون رو به خدا می‌سپرد. خلاصه اون مرد خسته شد و کودکش رو به خونه بازگردوند. مادرش خیلی خوشحال شد. تا اینکه یکبار دیگر حامله شد. این بار خیلی نگران بود که مبادا باز هم دختر بشه. اما خواست خداوند بود ک این بار به آنها پسر داد. ولی با تولد پسر دختر بزرگشون فوت کرد. بار دیگری که حامله شد و پسری به دنیا آورد، دختر دومشون رو هم از دست دادند.

داستان صوتی کوتاه دختر ناخواسته

تا اینکه 5 پسر به دنیا اومدند و 5 دختر از دنیا رفتند. اما فقط تنها دخترشون که پدر میخواست از شرش خلاص بشه، براشون مونده بود. مادر فوت کرد و دختر و پسرها هم بزرگ شدند. خانم معلم به دانش آموزاش گفت: میدونید اون دختری که پدرش میخواست از شرش خلاص بشه کی بود؟

اون دختر منم و من بدین خاطر تا به حال ازدواج نکردم چون پدرم خیلی پیره و کسی نیست که اون رو تر و خشک کنه و نگهداری کنه. من براش خدمت میکنم و اون 5 تا پسر رو یعنی برادرام فقط گه گاهی خبرش می گیرند. پدرم همیشه گریه میکنه و پشیمونه از که کاری در کوچکی با من کرده.

چه بسا چیزهایی که دوست ندارید و ناپسند می دونید، برای شما در آن خیری نهفته است.

9. داستان صوتی کوتاه سخنرانی بیل گیتس

 

بیل گیتس رئیس مایکروسافت در یک سخنرانی در یکی از دبیرستان‌های آمریکا خطاب به دانش‌آموزان گفت:

در دبیرستان خیلی چیزها را به دانش آموزان نمی‌آموزند. او هفت اصل مهم را که دانش آموزان در دبیرستان فرا نمی‌گیرند را بیان کرد.

اصل اول: در زندگی همه چیز عادلانه نیست.

بهتر است با این حقیقت کنار بیاییم.

اصل دوم: دنیا برای عزت‌نفس شما اهمیتی قائل نیست.

در این دنیا از شما انتظار می‌رود که قبل از آنکه نسبت به خودتان احساس خوبی داشته باشید، کار مثبتی انجام دهید.

اصل سوم: پس از فارغ التحصیل شدن از دبیرستان و استخدام، کسی به شما رقم فوق‌العاده زیادی پرداخت نخواهد کرد. به همین ترتیب قبل از آنکه بتوانید به مقام معاون ارشد با خودرو مجهز و تلفن همراه برسید، باید برای مقام و مزایایش زحمت بکشید.

داستان صوتی کوتاه سخنرانی بیل گیتس

اصل چهارم: اگر فکر می‌کنید آموزگارتان سخت‌گیر است، سخت در اشتباه هستید. پس از استخدام شدن متوجه خواهید شد که رئیس شما خیلی سخت‌گیرتر از آموزگارتان است، چون امنیت شغلی آموزگارتان را ندارد.

اصل پنجم: آشپزی در رستوران‌ها با غرور و شأن شما تضاد ندارد. پدر بزرگ‌های ما برای این کار یه اصطلاح دیگری داشتند. از نظر آنها این کار یک فرصت بود.

اصل ششم: اگر در کارتان موفق نیستید، والدین خود را ملامت نکنید. از نادیدن دست بکشید و از اشتباهات خود درس بگیرید.

اصل هفتم: قبل از آنکه شما متولد بشوید، والدین شما هم جوانان پرشوری بودند و به قدری که اکنون به نظر شما می‌رسد ملال‌آور نبوده اند.

موفق باشید. قدر همه چیز را بدانید. مخصوصا پدر و مادر.

 

10. داستان صوتی کوتاه دختر و درخت

 

دختر هیچ خواستگاری نداشت.

او هر روز از پنجره چشم به راه کسی بود. روزها یکی یکی می‌آمدند اما کسی با آنها نبود. روزها هفته می‌شدند و دسته جمعی می‌آمدند اما کسی همراهشان نمی‌آمد. روزها با دوستانشان

روزها با بستگانشان، با قوم ها و قبیله‌هایشان

ماه و سال می‌شدند و می‌آمدند اما کسی را با خود نمی‌آوردند.

دختران دیگر اما غمزه

دختران دیگر خنده های پوسیده

دختران ناز و دل سوره

دختران حلقه

دختران آیینه و شمعدان

دختران رقصان

دختران پای کوبان

دختران زنان شدند

 زنان مادران و مادران اندوه گزاران

دختر اما باز

هیچ خواستگاری نداشت.

همچنان از پنجره تماشا می‌کرد.

سرانجام اما دختر روزی خواستگارش را شناخت. خواستگارش همان درخت بود که روزها و ماه‌ها و سال‌ها روبه روی خانه دختر خاطرخواهی ایستاده بود.

خواستگار دختر درخت بود.

درخت گفت: آیا این همه انتظارم را پاسخ می دهی؟

آیا مرا به همسری می‌پذیری؟

دختر می‌خواست بگوید که با اجازه بزرگترها، اما هرچه چشم گردانید بزرگتر از آسمان ندید.

آسمان لبخندی زد که خورشید جلو دختر گفت: آری!

داستان صوتی کوتاه دختر و درخت

و درخت هزار سکه برگ طلایی به پای دختر ریخت.

دختر مهریه‌اش را به عابران بخشید.

دختر گفت: من. من اما جهیزیه‌ای ندارم که با خود بیاورم.

درخت گفت: تو. تو چشم تماشا داری.

که همین بس است.

درخت گفت: میدانی بانو، من. من زبان ندارم.

دختر گفت: هر برگت یک کتاب است. میخواهم ورق ورق پیش تو خواندن بیاموزم.

دختر گفت: خبر داری من عاشق رهایی‌ام؟ می‌ترسم از مردی که دست و پایم را بند کند.

درخت گفت: من دلباخته پرندگی‌ام. زنی که پرنده نباشد، زن نیست.

درخت گفت: چیزی نمی‌پرسی از خاک و زادگاهم؟ از خون و خویشاوندانم؟

دختر گفت: پرسیدن نمی‌خواهد. پیداست با اصل و نسبی. بلندایت می‌گوید که چه قدر ریشه داری.

دختر گفت: خلوتم. برکه کوچکی است گرداگردم. نکند تو آن شوهری که برکه‌ام را بیاشوبی.

درخت گفت: حریمت را به فاصله پاس می‌دارم. ریشه هایمان در هم اما شاخه هایمان از هم جداست.

درخت گفت: نه پدری، نه مادری. من کس و کاری ندارم.

دختر گفت: عمری است ولی که روی پای خود ایستادی. تو آن مردی که جز به خودت به هیچ کس تکیه نکرده‌ای و این ستودنی است.

درخت سر برافراشت. سایه‌اش را بر سر دختر انداخت. دختر خندید و گفت:

سایه‌ات از سرم کم مباد و اینگونه درخت به همسری دختر در آمد.

آبستنی‌اش را گل‌های باغچه فهمیدند زیرا ویارش عطر گل تازه دمیده بود و هفته‌ای فرزندشان به دنیا آمد. فرزندشان گنجشککی بود، شاد و آواز خوان که قلم دوش بابا می‌نشست. درخت گفت: بیا، بیا گنجشکان دیگر را هم به فرزندی بپذیریم.

زن خوشحال شد و خانواده‌شان بزرگ و شلوغ و شاد شد.

زن‌های محله غبطه می‌خوردند به شوهری درخت بود. زن‌ها می‌گفتند خوشا با حال زنی که شوهرش درخت باشد. درخت دست و دلباز است. درخت دروغ نمی‌گوید. درخت دشنام نمی‌دهد. درخت دنبال این و آن راه نمیفتند. درخت . . . از آن پس هر روز زنی از محله گم می‌شد.

هر روز زنی از محله کم می‌شد. زنی در جست‌وجوی جفتش به جنگل رفته بود. و مردان سر به بیابان گذاشتند.

درخت و دختر و گنجشکان اما خوشبخت بودند.

11. داستان صوتی کوتاه عقل و دانش بی عمل

 

گامی به فراسوی روان – برداشتی از کتاب قصه درمانی

می‌دانیم که از زمان‌های قدیم داستان‌ها، افسانه‌ها و حکایات و تمثیل‌ها به منزله ابزار روان درمانی روزمره و عامیانه به کار گرفته می‌شدند. امروزه هم روان درمانی جدید با استفاده از داستان‌هایی خواننده و شنونده  را آزادانه در یک دنیای تخیلی به پرواز در میاره. تا رهنمونی باشه برای پیدا کردن ریشه و منشأ مشکلات روانی. داستان:

مردی پس از یک شب استراحت در کاروانسرایی شترش رو بار کرد تا به سفر ادامه بده. از آبادی چیزی دور نشده بود که مرد دیگه‌ای خودش رو به اون رسوند و پس از سلام و احوال‌پرسی و پرسیدن مقصد سفر، اجازه خواست که با هم همسفر باشند. صاحب شتر موافقت کرد. مرد پیاده از مالک شتر پرسید که شغلت چیه و چه میکنی؟ و بار سفرت چیه؟

مالک شتر پاسخ داد که کشاورز هستم. دیروز از شهر خودم کمی محصولات باغات خود رو برای فروش به این شهر آوردم و در عوض جو برای غذای حیواناتم خریدم ولی چون با پول بدست آمده از فروش محصولات فقط تونستم یک جوال جو بخرم برای حفظ تعادل جوال دیگر را پر از ریگ کردم.

مرد پیاده بلافاصله برای او توضیح داد که برای حفظ تعادل بار لازم نبود که یک کیسه پر از ریگ رو بار شتر کنی. به راحتی میتونستی نصف جو موجود رو در کیسه دیگه‌ای بریزی و به این طریق تعادل شتر برقرار میشه و خودت هم مجبور نبودی پیاده بری. میتونستی سوار شتر بشی.

مرد شتر سوار که راه حل مرد پیاده را خیلی هوشمندانه دید با نگاهی تحسین آمیز به مرد پیاده گفت: خب برادر بگو ببینم با این همه ذکاوت، چه قدر زمین کشاورزی و باغات داری؟

پیاده گفت: من حتی یک متر هم زمین ندارم.

داستان صوتی کوتاه عقل و دانش بی عمل

مرد شتر سوار گفت: حتما سرمایه‌ای رو به گاو و گوسفند و حیوانات سودمند تبدیل کرده‌ای!

مرد باز جواب داد: نه من حتی یک گوسفند هم ندارم.

مالک شتر پرسید: لابد پول‌هات رو در خانه و مغازه و مستقلات سرمایه‌گذاری کردی تا به موقع از اونها استفاده کنی.

مرد جواب داد: من حتی یک سقف هم روی سرم ندارم.

مالک شتر مجددا سوال کرد: حتما تمام اموالت رو به جو و گندم تبدیل کردی و در سیلو نگه‌داری میکنی تا با فروش به موقع اون سود هنگفتی ببری درسته؟

مرد باز هم پاسخ داد: من حتی شام امشب خودم را هم ندارم. هر کجا که انسان خیری من رو به سفرش دعوت کنه اونجا شکمم رو سیر می‌کنم.

در همین موقع صاحب شتر ریسمان شتر رو به طرف دیگه کشید و از مرد پیاده فاصله گرفت و راه خودش رو به مقصد دیگه‌ای کج کرد.

پیاده با تعجب پرسید: کجا؟ مگه نمیخوای به فلان شهر بری؟ چرا مسیرت رو عوض کردی؟

مالک شتر با عصبانیت گفت: از من دور شو و به دنبال من نیا. نمیخوام نحسی تو به من هم اثر کنه. من متنفرم از اون عقل و ذکاوت و هوشی که در ظاهر از خودت نشون میدی و اون دانش بی‌ریشه و بی‌اثری که با خودت حمل می‌کنی.

تو چطور . . . هوش و ذکاوتی و به من بی سواد عامی فخر می‌فروشی که ایجاد تعادل در بار شتر رو نمیدونم.

اگر چه عقلم قد نمیده که خیلی از مسائل رو با راه حل های آسان‌تر حمل کنم. ولی با همین بضاعت هوش کم تونستم زندگی مستقلی برای خودم و روزی زن و بچه‌هام رو به حد کفایت تامیین کنم و برای رفع نیاز جامعه هم تولیداتی دارم. ولی تو با اضهار این عقل و هوش و . . . کردن حتی از تامین زندگی خودت هم عاجزی و محتاج نون دیگرانی.

از من دورشو که اون عقل و دانش و سوادی که تو داری دامن‌گیر من نشه.

از این داستان نتیجه می‌گیرم که یاد بگیریم از دانش خودمون در عمل استفاده کنیم. بیاموزیم هر کی معلومات بیشتری داره، ضرورتا خردمندانه رفتار نمی‌کنه و بالاخره یاد بگیریم که دانشی که در زندگی به کارمون نیاد ارزش آموختن نداره.

12. داستان صوتی کوتاه سرنوشت شفقت و دلسوزی در زندگی

 

اثر مورد انتظار از این داستان اجتناب از خود‌‌ بینی، قدردان شفقت و مهربانی بودن، دانستن ارزش وقت و انرژی صرف کردن برای دیگران است.

و اما داستان:

در زمان‌های قدیم جزیره‌ای بود که در اون تمام نشانه‌های انسانی، قبل از اینکه در وجود آدمی قرار بگیرند و ما آنها را به گروه‌های خوب و بد طبقه‌بندی کنیم، وجود داشتند و هر کدام با ویژگی‌های خاص خودشان در کنار هم زندگی می‌کردند در واقع اونها هم مثل موجودات آدمی از هم دیگر مستقل و کاملا منحصر به فرد بودند. شاید هم به این دلیل هست که اونها با هم همنشین شده و به صورت یک گروه دسته جمعی به درون ژن‌های انسان کوچ کردند. در این جزیره خوشبینی، بدبینی، دانش، کامیابی، شفقت و غرور زندگی می‌کردند.

یک روز اعلام شده که جزیره در حال فرورفتن در آب است. وقتی این خبر در سطح جزیره منتشر شد، ترس و وحشت همه رو فرا گرفت و همه تصمیم گرفتند که دور هم جمع بشن و یک نقشه و طرح عملی برای نجات خودشان بریزند. از آنجایی که آنها سال‌ها در اون جزیره زندگی کرده بودند، هر کدوم یک قایق داشتند، بنابراین هر کسی شروع کرد به تعمیر قایق خودش تا بتونه هر چه سریعتر جزیره رو ترک کنه.

شفقت برای این مهاجرت آماده نبود. اون تنها کسی بود که قایق نداشت چرا که سال‌ها پیش قایقش رو به فرد نیازمندی داده بود. به این دلیل اصلا قایقی نداشت که لازم باشه تعمیرش باشه. لذا به دیگران کمک می‌کرد تا اسباب و اثاثیه خودشون رو جمع‌آوری کنند و جزیره رو ترک کنند. به همین خاطر او جزء آخرین کسانی بود که در جزیره هنوز مونده بود.  نهایتا شفقت به این نتیجه رسید که برای رفتن از جزیره نیازمند کمک دیگران هست.

کامیابی در حالی که در قایقی شیک و مجلل نشسته بود، از جلو اسکله به سمت دریا حرکت می‌کرد. قایقش به آخرین تکنولوژی‌های روز و قطب نماهای مدرن مسلح بود. مسافرت با او البته سفر راحت و دلپذیری بود. شفقت فریاد زد آقای کامیابی من هم میتونم با شما بیام؟

اصلا. قایقم پره و خیلی هم سنگینه. چرا که چند روز که تمامه طلا، پول، نقره و کلکسیون و مبلمان شیک و اثاثیه مجلل منزلم رو به اون بار کردم و وزن قایقم خیلی سنگین شده و جایی برای کسی ندارم.

شفقت تصمیم گرفت از غرور خواهش کنه.

غرور تازه بارگیریش رو تمام کرده بود و در حال حرکت با قایق پر زرق و برق و زیبای خودش بود.

آقای غرور ممکنه به من کمک کنید و تا اون طرف آب من رو هم با خودتون ببرید.

غرور جواب داد: متاسفم که کاری از دستم بر نمیاد. آیا نگاهی به خودت کردی؟ لباس‌های خیس و کثیفت رو دیدی؟

چطور ممکنه با این همه کثیف بودن در قایق پاک من سوار بشی؟

در همین حال شفقت متوجه بدبینی شد که با تقلا و کوشش فراوان در حال هل دادن قایق خودش به طرف آب بود. اون میخواست قایقش را به آب بندازه ولی قایق سنگین بود و او به تنهایی از پس اون بر نمی‌آمد.

شفقت به یاری او رفت تا قایق رو به سمت او هماهنگ کنه. بدبینی دائم غر میزد. نمیدونم چرا اینقدر این قایق سنگین شده. این ماسه‌های لعنتی هم اینقدر شلن که قایق تا کمر فرو رفته در شن.

داستان صوتی کوتاه سرنوشت شفقت و دلسوزی در زندگی

آب هم اونقدر سرده که نمیشه کاری انجام داد. حالا تو این اوضاع بد من باید چکار کنم؟

شفقت گفت: انرژیت رو بی‌خودی با عصبانیت هدر نده آقای بدبینی. بیا تا نیروهامون رو روی هم بزاریم و ماسه‌های قسمت پایین رو با  بیل برداریم. اونوقت وقتی موج بالا بیاد. قایق رو با هم به درون آب هل میدیم.

موج هم کمک میکنه و قایق رها میشه. خلاصه با کمک همفکری شفقت قایق آقای بدبینی به آب افتاد و عازم سفر شد. شفقت از او پرسید:

 آقای بد بینی ممکنه لطف کرده و من رو هم با خودتون ببرید؟

بدبینی جواب داد: خانم شفقت تو واقعا همسفر خوبی خواهی بود ولی مهربانی و گذشت و فداکاری تو در من احساس گناه و بدبختی ایجاد میکنه. فکرش رو بکن اگر در این اوضاع و احوال وسط آب یک موج بزرگ بیاد و قایق رو چپ کنه و تو در اون آب غرق بشی، من نمیتونم مسئولیت جان تو رو به دوش بگیرم. خیلی متاسفم. ممکنه از دستم ناراحت بشی ولی نمیخوام مسئولیت جانت به پای من بیفته.

خوشبینی یکی از آخرین کسانی بود که تدارک سفر می دید. او هنوز باور نداشت که ممکنه فاجعه زیر آب رفتن جزیره درست باشه. اصلا خبرهای ضد و نقیض و بد در خصوص اوضاع و احوال رو قبول نداشت. او همواره می گفت: نترسید قبل از اینکه فاجعه‌ای رخ بده، حتما کسی پیدا میشه که مشکل رو حل کنه.

اوضاع همینطوری که نمیمونه. شفقت او رو صدا زد و خوشبینی بسیار مشغول بود و حواسش به این بود که مقصد بعدیش کجاست و چه باید بکنه.

به این دلیل اصلا متوجه خانم شفقت و درخواست کمک او نشد. شفقت دوباره صدا زد ولی خوشبینی عادتی به نگاه کردن به پشت سر نداشت. او همیشه نگاهش به جلو و آینده بود. در این صورت اصلا برنگشت که چک کنه ببینه اوضاع از چه قراره.

شفقت داشت کم کم نا امید میشه که صدایی از پشت سر شنید که می‌گفت: بیا اینجا تا با هم بریم. شفقت از بس کار و تقلا کرده بود، خیلی خسته و کوفته بود. همین که وارد قایق شد، چشم‌هاش رو روی هم‌گذاشت و به خواب رفت. تا اینکه پس از مدتی، صدایی شنید که فریاد میزنه به خشکی رسیدیم. آماده باشید که پیاده شیم.

شفقت بسیار خوشحال شد که تونسته جان سالم به در ببره و مسافرت راحتی رو انجام بده. از کسی که او رو یاری کرده بود سپاس و تشکر زیاد کرد، با او دست داد و با او خداحافظی کرد. چند قدمی که دور شد. متوجه شد که فراموش کرده اسم کسی که به او کمک کرده رو بپرسه.

بنابراین به سرعت به سمت قایق برگشت. در کنار ساحل دانش رو دید که قدم میزنه. از او پرسید آقای دانش این فردی که به من کمک کرد و من رو به اینجا آورد کی بود؟

دانش گفت: زمان. زمان؟

چطور شد که وقتی هیچکس از دوستان من به من کمک نکردن، زمان که آشنایی کمتری با من داشت تصمیم گرفت به من کمک کنه؟

دانش جواب داد: تنها زمانه که قادره عظمت و زیبایی شفقت و مهربانی رو درک کنه.

13. داستان صوتی کوتاه آواز دهل شنیدن از دور خوش است

 

اثر مورد انتظار در این داستان این است که در تصمیم‌گیری‌ها مضرات کوتاه مدت و بلندمدت هر اقدام رو در نظر بگیریم.

در تصمیم‌ها شتاب نکنیم. بر اساس ظاهر امر قضاوت و تصمیم‌گیری نکنیم. جنبه های آشکار و نهان هر موضوع رو مورد بررسی قرار بدیم و بالاخره، قبل از هرگونه تصمیم‌گیری پرس و جو‌های لازم رو انجام بدیم. داستان:

همه ما هرکول پهلوان یونان رو می‌شناسیم. جوانی که بنا به اسطوره‌های یونانی به نام عدالت 12 خان رو پشت سر گذاشت.

هرکول هنوز جوان و بی‌تجربه بود و زندگی درازی در پیش داشت، اما قلبش ناراضی بود. به اطرافش نگاه می کرد و می‌دید که بعضی از دوستانش بیشتر وقتشون رو به خوش‌گذرانی می‌گذرونن. اما اون مجبوره که از صبح تا شب کار کنه تا به گذران زندگی خانوادش کمک کنه. یک روز صبح ناپدریش از او خواست که به شهر مجاور بره و خمیر مایه بخره. هرکول راه افتاد. اما اولین باری بود که اون جاده رو میرفت برای همین وقتی به سر دو راهی رسید نمی‌دونست از کدوم طرف باید بره.

جاده سمت راست، ناهموار و سنگلاخ بود و اصلا زیبا نبود. اما هرکول در افق اون جاده رشته کوه آبی رنگی دید. اما راه سمت چپ خیلی هموار و عریض بود و رودی با آب زلال و درختانی پر از میوه دور جاده رو گرفته بودند. و پرندگان آواز می‌خوندند و بسیار زیبا بود. اما مه صبح گاهی نمی‌گذاشت ببینه که این جاده به کجا میرسه.

همینطور که فکر می‌کرد و مونده بود که کدام جاده رو انتخاب کنه، متوجه شد که از هر جاده دو زن زیبا جلو می‌آیند. اون که از جاده سر‌سبز می‌آمد اول رسید چون پیمودن اون را خیلی آسون‌تر بود. هرکول دید که چهره اون زن شبیه خورشیده و چشماش می‌درخشه. زن به طرف او رفت و با آوای شیرین و خوش نوا گفت: سلام جوان نیرومند و نیک رفتار.

داستان صوتی کوتاه آواز دهل شنیدن از دور خوش است

به دنبال من بیا تا تو را به جاهای زیبا ببرم. جایی که دیگه لازم نباشه بدنت رو خسته کنه یا روحت رو آزار بدی. فضایی پر از شادی و موسیقی بی‌پایان تو رو در بر بگیره و هیچ چیز کم نداشته باشی. بیا تا زندگیت رو یک رویا بکنم. در همین موقع زن دوم که از جاده سنگلاخ رسیده بود به هرکول گفت: قولی نمی‌دهم. در جاده من تنها به چیزی دست پیدا می‌کنی که قدرت و اراده خودت بدست میاره.

راه من ناهموار و هولناکه. گاهی باید بلندی‌های پرشیب رو بپیمایی و گاهی باید به اعماق دره‌هایی بری که پرتو آفتاب هرگز به اونها نتابیده. مناظری رو که می‌بینی ممکنه پرشکوه و مجلل باشه اما ممکنه تنها بمونی و وحشت نصیب تو بشه. اما این راه به کوه های مشهور نیل گون فتح و پیروزی میرسه. میتونی از دور ببینیشون.

بدون تلاش به اون ها نمیرسی. هر چی بخوای باید با تلاش خودت بدست بیاری. اگه میخوای بخوری باید بکاری؛ اگر عشق میخوای باید عشق بورزی. اگر بهشت رو میخوای باید شریف باشی تا به اون برسی.

اگه میخوای در یادها بمونی باید آماده باشی تا در هر لحظه زندگیت بجنگی.

هرکول پرسید اسم تو چیه؟ زن گفت: بعضی‌ها من رو تلاش می‌نامند. اما عده ای دیگری من را شناخت می نامند. و این نام رو من ترجیح میدم. هرکول از زن اول پرسید نام تو چیه؟ زنی که از جاده سرسبز اومده بود گفت: بعضی‌ها من رو لذت می‌نامند اما ترجیح میدم که من رو بخت صدا کنند.

هرکول گفت: نمی‌بینم راه تو به کجا میرسه. اما شناخت کوه‌ها رو در افق به من نشون داد و گفت با تلاش خودم میتونم به کجاها برسم و بالاخره رفت دست شناخت رو گرفت و قدم در جاده‌ای گذاشت که به سرنوشتش منتهی شد.

14. داستان صوتی کوتاه بد مکن و بد میندیش

 

یک شب هارون خلیفه عباسی خوابی دید. خوابگذاران رو احضار کرد تا خواب او رو تعبیر کنند. دو نفر از بهترین تعبیرگویان خواب را حاضر کردند. خلیفه خواب خودش رو شرح داد و گفت: در خواب دیدم که دندان‌های من یکی یکی از  دهانم بیرون افتاده‌اند و هیچ دندانی در دهانم نماند. تعبیر اون چیه؟ نگرانم!

خوابگذار اول گفت: خواب خوبی نیست. تعبیرش این هست که همه خویشان و نزدیکان خلیفه پیش از خلیفه می‌میرند. خلیفه خیلی ناراحت شد و دستور داد اون رو صد ضربه شلاق بزنند و از قصر بیرون کنند.

بعد تعبیر گوی دومی رو احضار کرد و همون خواب رو برای او شرح داد. تعبیرگوی دوم گفت: خواب خوبیه و تعبیرش این هست که زندگی خلیفه از تمام خویشان و نزدیکانش درازتر و عمر خلیفه از همه بیشتره.

داستان صوتی کوتاه بد مکن و بد میندیش

خلیفه گفت: عجب تعبیر شیرینی و دستور داد صد سکه طلا به اون پاداش بدن. وزیرش که در اونجا حاضر بود از تصمیم هارون تعجب کرد و گفت: قربان هر دو یک مفهوم رو گفتند. هارون گفت: این تفاوت مهمیه، بین کسی که مثبت فکر می‌کنه و کسی که منفی حرف میزنه. سالها پیش دو مردی رو در خرد آزمایش می‌کردم و از اونها خواستم که سخنی ارزشمند بگن. یکی گفت: بد میندیش و بد مکن. اما دومی گفت: نیک بیندیش و نیک رفتار باش. و من سخن دوم رو خردمندانه تر و تأثیرگذارتر دیدم. به این دلیل دومی رو پاداشی دوبرابر دادم.

حالا تعبیر این دو هم همانطور هست.

از این داستان هم نتیجه میگریم که یاد بگیریم از واژگان به درستی استفاده کنیم،  نقش زبان را در ایجاد عواطف درک کنیم برای راه‌ حل‌های مثبت فعالیت کنیم یاد بگیریم همواره بر قسمت پر لیوان تمرکز کنیم  و نه بر قسمت خالی آن و بالاخره مثبت اندیشی را تقویت کنیم.

15. داستان صوتی کوتاه بقچه‌‌های غم و غصه

 

مردی پیش پیامبر رفت و از غم غصه‌هایش شکایات بسیار کرد و از پیامبر راه چاره خواست تا از شر دغدغه‌‌ها و دلنگرانی‌هایش رهایی پیدا کند. پیامبر فرمود: ای مرد تمام دغدغه‌ها و غمه و غصه‌هایت را در بقچه‌ایی بپ‍یچ و فردا در فلان روز راهی منطقه ایی شو، در آنجا همه مردمانی که بقچه‌‌های غمه و غصه خود را می‌آورند خواهی دید.

اما شرط این است که تو باید بقچه غم و غصه‌ات رو می‌آوری و بقچه دیگری را انتخاب می‌کنی و  به همراه خود ببری و این را به یاد داشته باش، که اگر بدون بقچه برگردی دیگر عمر تو به اخر رسیده. مرد قبول کرد و فردا صبح در مسیر مذکور به راه افتاد در بین راه که بقچه خودش را بر دوش داشت، مردمان زیادی را دید که بقچه‌هایی گاه به بزرگی یک کوه را به دوش می‌کشیدند و گاهی بقچه‌‌هایی به اندازه یک خیار در دست اشخاص حمل می‌شد و همه می‌رفتند تا از بار غم و غصه‌‌ها رهایی پیدا کنند.

وقتی مرد به منطقه مربوطه رسید بار غم خود را بر زمین گذاشت، سپ‍س از میان بقچه‌‌ها کوچکترین بقچه‌ای را که در دستش جا می‌شد گرفت و به سمت منزل برگشت، اما از آن روز به بعد نوع مشکلات و دغدغه‌‌هایش به کلی تغییر می‌کرد و روز به روز زندگی بر او سخت تر و سخت‌تر میشد و غصه‌‌ها و نگرانی‌‌ها به ظاهر کوچکتر اما خانمان سوز تر شده بودند.

داستان صوتی کوتاه بقچه‌‌های غم و غصه

خواب و خیال از او گرفته شده بود تا آنجا که بلند شد و با خودش فکر کرد برای نجات از این وضع کاری کنم بعد نالان و شکوه کنان به نزد پیامبر رفت و گفت: یا رسول دیگر طاقت ندارم به فریادم برس که دیگر توان تحمل اصلا ندارم، لطفا به من بفرمایید چکار کنم. پیامبر فرمود: ای مرد، دغدغه جز لاینفک زندگی بشر است انسان با نگرانی، غم و غصه ساده می‌شود و با آنها از دنیا می‌رود اما به کمک تدبیر و عقل سلیمی که به کمک آنها می‌پردازد، آنها را رفع رجوع کرده و هر روز آنها را کوچک و کوچکتر می‌کند مرد نالان گفت یا پیامبر: چکار کنم تا بقچه غم و غصه خودم را پس بگیرم؟ تا از این به بعد در پرتو  تدبیر به آرامش برسم و رفع مشکلات کنم.

اصلا چطور می‌توانم بقچه خودم را در بین آن همه بقچه پیدا کنم؟ تازه اگر کسی بقچه مرا برده باشه چکار کنم؟‍ پیامبر گفت: ای مرد اگر قول می‌دهی که دیگر خودت را با دیگران مقایسه نکنی و حسرت وضعیت دیگران را به دل نداشته باشی و نخواهی بقچه‌ات را با دیگران عوض کنی و قناعت و ذکاوت و حل مسئله را پیشه کنی، من بقچه‌ات را پیدا می‌کنم  و به منزلت تحویل میدم.

مرد که حالا فهمیده بود هر کسی مسائل و مشکلات خاص خودش را دارد و فقط شکل دغدغه‌‌ها با هم متفاوت است تصمیم گرفت که دست از نگرانی بی اساس بر دارد و نگذارد که ذهن مقایسه‌گرش آرامش را از او بگیرد. از این داستان نتیجه گرفته می‌شود که خودمان فرصت قدر شناسی را در زندگیی‌مان بدهیم و دنبال آنچه که نیاز نداریم نرویم و مهارت و منابع خویشتن را تحسین کنیم جریان زندگی را با همه فراز و نشیب‌‌هایش بپذیریم و بالاخره یک فلسفه زندگی یا جهان بینی موثر برای خودمان تدوین کنیم.

بیشتر بخوانید: آموزش جامع مهارت های کسب درآمد آنلاین با ۷۰ ایده جهانی

16. داستان صوتی کوتاه پیرمرد چینی

 

این قصه چینی قدیمی، از پیرمردی حکایت می‌کند که سال‌ها قبل در دهکده‌ای فقیر با پسرش زندگی می‌کرد دار و ندارش تکه‌ای زمین کلبه‌ای پوشالی و اسبی بود که از پدرش به ارث رسیده بود یک روز  این اسب فرار می‌کند و می‌رود  و مرد می‌ماند که  از این پس چگونه زمینش را شخم بزند همسایه‌ها که بخاطر صداقت و امانت این مرد احترام زیادی برای این او قائل بودند به خانه‌اش آمدند تا به او دلداری بدهند دهقان از آنها تشکر کرد و از او پرسید: از کجا می‌دانید این اتفاق برای من یک بدبختی بوده؟

کسی به بغل دستیش گفتک نمی‌تواند حقیقت را بپذیرد. بزارید هر طور دلش می‌خواهد فکر کند اینطور غصه میخوره و در حالی که وانمود می‌کردند حق با پیرمرد است از آنجا دور شدند یک روز اسب به طویله برگشت، اما تنها نبود مادیانی زیادی نیز با خودش آورده بود همسایه‌ها دوباره به خانه او رفتند تا به او تبریک بگویند. الهی شکر قبلا فقط یک اسب داشتی، اما حالا دو تا داری تبریک میگیم.

دهقان پاسخ داد از همه شما متشکرم اما از کجا میدانید این اتفاق در زندگی من یک امر خیره؟ همه فکر کردند پیرمرد عقلش را از دست داده و از آنجا رفتند و گفتند واقعا نمی‌فهمد خداوند برای او هدیه ای فرستاده؟

داستان صوتی کوتاه پیرمرد چینی

یک ماه بعد پسردهقان خواست مادیان را رام کند، اما مادیان لگدی به پسر زد و پسر به زمین افتاد و پایش شکست همسایه ها به خانه دهقان آمدند و کدخدا با دهقان همدردی بسیاری کرد. مرد از همه تشکر کرد، اما پرسید: از کجا میدانید این اتفاق در زندگی من یک بد بیاری بوده؟

همه تعجب کردند همه فکر می‌کردند بلایی که سر پسرک آمده یه بدبختی بزرگه راستی راستی دیوانه شده شاید پسرش تا آخر عمر لنگ بماند و او غمگین نیست؟ چند روز گذشت و کشور همسایه به آنها اعلام جنگ داد و دولت به تمام کشور اعلام کرد که مردان جوان باید به ارتش ملحق شوند تمام پسران آن ده هم مجبور شدند به جنگ بروند بجز پسر آن دهقان که پاش شکسته بود به زودی جنگ در گرفت و هیچکدام از پسران آن روستا زنده بر‌نگشتند.

مدتی گذشت پای پسر دهقان خوب شد اسب‌ها زاد و ولد کردند و به قیمت خوب به فروش رفتند دهقان به دیدار همسایه‌ها رفت تا به آنها تسلیت بگه و کمکشان کند اما هر کدام از همسایه‌ها که شکایت می‌کرد، دهقان میگفت: ازکجا میدانی که این یک بد‌‌‌‌‌‌‌ بختیه و کسی که خیلی خوشحال می‌شد می‌گفت: از کجا میدانی این اتفاق خیره؟ و اهالی ده دیگر می‌دانستند که زندگی چهره‌های گوناگون و معانی مختلف دارد همانطور که دیدیم معنای هر رویداد را چهار چوب فکری ما تعیین میکند وقتی که ما چهار‌چوب را تغییر بدهیم معنای واقعه هم تغییر می‌کند.

17. داستان صوتی کوتاه برداشت نادرست از عدالت و انصاف

 

حکایت است باران شدیدی از صبح شروع به باریدن کرده بود و یک بند می‌بارید بنظر می‌رسید آسمان باز شده و می‌خواهد تمام محتویاتش را به زمین بریزد ‌آب جوی‌ها و کانال‌های شهر را پر کرده بود و هر لحظه بالاتر می‌آمد و تمام سطح پیاده‌ر‌و‌ها و خیابان‌ها را گرفته بود.

مرد مومنی که مبلغ دین بود، در چهار چوب حیاطش ایستاده بود و با تحیر به اطرافش نگاه می‌کرد و با خودش فکر می‌کرد که باران نعمت خداست حتما حکمتی در آن است، در حالی که دیگران با نگرانی و عجله برای نجات خودشان در جنب و جوش و فعالیت بودند او مطمئن بود که خدا او را حفظ می‌کند، چرا که او سال‌های سال در راه خدا خدمت کرده بود.

با بالا آمدن سطح آب پیرمرد در حالی که روی پله‌های جلویی روی منزلش ایستاده بود و خیابان را تماشا می‌کرد، متوجه مردی شد که با قایق پارویی به سمت او می‌آید وقتی به او نزدیک شد گفت: قربان خوتان را نجات بدهید بیاید تو قایق من تا شما را به نقطه امنی ببرم، باران حالا حالاها ادامه دارد. پیرمرد گفت: من برای خدا کار می‌کنم، بنده مخلص خداوند هستم، او بنده‌اش را هرگز بی‌پناه نمی‌گذارد.

داستان صوتی کوتاه برداشت نادرست از عدالت و انصاف

برو به کسانی که نیاز دارند کمک کن و هرچه را خدا بخواهد همان می‌شود. مرد قایق ران از او دور شد و پاروزنان به کمک دیگران رفت باران همینطور می‌آمد و آب به طبقه اول منزل می‌رسید و تا سطح پنجره‌ها بالا آمد پیرمرد برای محافظت از خودش به طبقه دوم رفت و از آنجا بالا رفتن آب و رفت و آمد مردم را تماشا می‌کرد، در همین موقع یک قایقران دیگر با قایق موتوری به او نزدیک شد و گفت: قربان باران تا سطح طبقه اول اومده و می‌بینی که بند نمی‌آید.

بیایید به قایق من، تا شما را به نقطه امنی ببرم پیرمرد گفت من بنده مخلص خدا هستم و او بندگانش را تنها نمیزارد برو به مردم محتاج کمک کن و قایقران دور شد پس از مدتی آب بالا آمده و از پنجره طبقه دوم هم گذشت مرد برای فرار از آب به بالای پشت بام خانه رفت در همان موقع هلیکوپتر نجات آمد و اشخاص مدد‌ رسان با بلندگو او را مورد خطاب قرار دادند و گفتند: یک طناب می‌فرستیم آن را به کمرتان ببندید و گیره آن را سفت کنید تا شما را بالا بکشیم.

پیرمرد گفت: من بنده خدا هستم و اگر لازم ببیند خودش مرا نجات می‌دهد هلیکوپتر از آنجا دور شد تا آنجا که آب از سقف خانه بالاتر رفت و مرد در آنجا غرق شد وقتی در عالم بالا مرد با خداوند روبرو شد گفت: خداوندا چرا اجازه دادید من غرق بشوم؟ آیا واقعا بعد از آن همه خدمت لیاقت آن را نداشتم که به من کمک کنید؟ آیا سزاوار لطف و مرحمت شما نبودم؟ خداوند فرمود: ای آدم ساده لوح آیا قایق پارویی برایت نفرستادم تو آن را نپذیرفتی؟ بعد از آن قایق موتوری برایت فرستادم که آن را هم رد کردی و در آخر یک هلیکوپتر و تیم نجات فرستادم که آن را هم رد کردی دیگر از چه راهی می‌خواستی به تو کمک کنم؟

و اما از این  داستان نتیجه می‌گیریم، که لزوم آزمودن باورهای نادرست را بدانیم و دوم اینکه به توانمندی‌های درونی خود آگاه باشیم و آنها را کشف کنیم و سوم یاد بگیریم که زندگی پویا نیازمند کاهش تعصبه.

18. داستان صوتی کوتاه رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود

 

مسابقه قوی ترین مرد سال جهان در کانادا برگزار می‌شد دور آخر مسابقه بین دو شرکت‌کننده از کانادا و نروژ بود مسابقه بدین ترتیب بود که هر یک از شرکت کننده ها 8 ساعت وقت داشتند تا تنهایی درختانی را که در جایی انبار شده بود به قطعه های یک تا یکو نیم متری قطع کنند. آنها 8 ساعت وقت داشتند از 8 صبح تا 4 بعد ‌‌از ظهر و بعد هیئت داوران قطعات آنها را می‌شمردند و قهرمان مسابقه را مشخص می‌کردند.

راس ساعت 8 سوت شروع مسابقه به صدا در آمد و 2 شرکت کننده شروع به کار کردند. راس ساعت 8:50 دقیقه شرکت‌کننده کانادایی متوجه شد که نروژی دست از کار کشیده و استراحت می‌کند، خب خوشحال شد و با شدت بیشتری شروع به کار کرد. ساعت 9 متوجه شد که نروژی پس از ده دقیقه استراحت دوباره به کارش بر‌گشته و بالاخره ساعت 9:50 دقیقه دوباره نروژی دست از کار کشید و ساعت ده مشغول به کار شد.

داستان صوتی کوتاه رهرو آن است که آهسته و پیوسته رود

به همین ترتیب هر یک ساعت ده دقیقه استراحت می‌کرد تا ساعت 2:50 دقیقه و در ساعت 2:50 دقیقه وقتی نروژی دست از کار کشید کانادایی با شور و حرارت بیشتری مشغول به کار شد و میدونست که مسابقه نزدیک به پایان است و مطمئن بود که برنده مسابقه آن است نروژی ساعت 3 به کارش برگشت و یک ریز تا ساعت 4 به  قطع درختان مشغول شد سر ساعت 4 سوت پایان مسابقه به صدا در آمد کانادایی در حالی که از خستگی روی پایش نمی‌توانست بایستد مطمئن بود که پیروز مسابقه است اما در کمال تعجب متوجه شد که نروژی با فاصله زیادی رکورد بهتری به دست آورده.

در حالتی از تعجب نمی‌توانست باور کند به نروژی نزدیک شد گفت: تو در هر یک ساعت ده دقیقه استراحت کردی چطور تونستی این همه درخت را قطع کنی؟ نروژی جواب داد در حالی که استراحت می‌کردم تبرم را تیز می‌کردم بنابراین با تیغ برنده تر تعداد ضربات و انرژی کمتری نیاز بود بنابراین کارایی بیشتری هم داشتم.

بنابراین یاد بگیریم که تنها سخت کوشی موفقیت نمی‌آورد بیاموزیم که استراحت و تفریح اتلاف وقت نیست و بالاخره درک کنیم که ذهن متمرکز و با قدرت از زور و قدرت بدنی کارایی بیشتری دارد.

19. داستان صوتی کوتاه ضرورت هدف داشتن و تمرکز بر هدف

 

اثر مورد انتظار از این داستان اول اینکه تمرکز بر نقاط قوت خود داشته باشیم دوم اینکه مهم بودن ارزش و اهمیت دقت و انظباط در دستیابی به نتیجه را بدانیم و بعد به کارگیری توانمندی‌‌ها و استفاده از فرصت‌ها برای دستیابی به هدف.

و اما داستان: راما استاد ماهر تیراندازی با کمان بود یک روز عزیزترین شاگردش را به دیدن هنر نمایشی که هر روز  داشته دعوت می‌کند شاگردش بیش از صد بار این برنامه را دیده بوده اما تصمیم میگیره از دستور استادش اطاعت کند به بیشه‌ایی در کنار صومعه‌ای می‌روند و به درخت بلوط زیبایی می‌رسند راما از حلقه گل دور گردنش گلی بر‌میداره و آن را روی شاخه درخت می‌گذارد و بعد خورجینش را باز می‌کند و 3 چیز بیرون می‌آورد.

کمان زیبای اعلایی که داشته یک پیکان و یک دستمال گلدوزی با گل یاس در فاصله صد قدمی از گل رو به هدفش می‌ایستد و از شاگردش می‌خواست که با دستمال گلدوزی شده چشمانش را ببنده شاگرد دستورش را انجام میده و چشمان استاد را می‌بندد. استاد میپرسه تا حالا چند بار مرا در حال تمرین هنر اصیل و باستانی تیر اندازی دیدی هر روز و همیشه از سیصد قدمی گل سرخ را زدید.

داستان صوتی کوتاه ضرورت هدف داشتن و تمرکز بر هدف

رامایوگی چشم بسته جای پایش را روی زمین محکم میکنه، زه کمان را با تمام نیرو میکشه و به طرف گل سرخ روی شاخه بلوط نشونه می‌رود و پیکان را رها می‌کند پیکان با فاصله زیادی به خطا می‌رود و حتی به درخت هم نمی‌خورد رامایوگی چشمانش را از دستمال در می‌آورد و گفت به هدف خورد؟ شاگرد گفت نه به خطا رفت با فاصله زیادی هم به خطا رفت حتی به درخت هم نخورد.

استاد گفت آیا میتوانی حدس بزنی با این عمل چه درسی می‌خواستم به تو بدهم؟ شاگرد جواب میده بنظرم می‌خواستید قدرت تمرکز را یادم بدید و نشون بدید که می‌توانید معجزه کنید راما پاسخ میده در واقع درس خیلی مهمی را در باره قدرت تمرکز فکر به تو دادم، وقتی که چیزی میخوای فقط روی آن تمرکز کن و با تمام وجود به آن خیره شو هیچکس هرگز به هدفی که نمی‌بیند نمیرسه.

بیشتر بخوانید: فارماتون و بررسی تاثیر این دارو بر تمرکز و قدرت یادگیری و حافظه

20. داستان صوتی کوتاه شهامت دست‌ زدن به آزمایشی مخاطره آمیز

 

پادشاهی درباریان خود را برای انجام کاری مهمی آزمایش می‌کرد. تعداد زیادی از رجال متفکر و مقتدر را به حضور شاه آوردند، پادشاه گفت: ما مشکلی داریم و می‌خواهیم ببینیم که کدام یک از شما مردان صاحب‌نظر می‌توانید آن را حل کنید. بنابراین دولت‌مردان را به درب بزرگی که تا به حال کسی شبیه به آن را ندیده بود رونمایی کرد و گفت: این عظیم‌ترین و سنگین‌ترین دری است که در سرزمین من وجود دارد کدام  یک از شما قادر هستید آن را باز کنید؟

درباریان که خود را در برابر آن در بزرگ ناچیز می‌دیدند سر خودشان را به علامت منفی تکان دادند و افرادی که عاقل تر محسوب می‌شدند نگاه نزدیک‌تری به در انداختند و اعتراف کردند که نمی‌توانند آن را باز کنند. به این ترتیب مردان خردمند از  باز کردن در اظهار ناتوانی کردند و سایر درباریان هم در کمال اطمینان تصدیق کردند که اصلا این مشکل حل شدنی نیست، فقط یکی از منشی‌های دربار به سمت در پیش رفت و از نزدیک آن را بازدید و لمس کرد و سعی کرد آن را به چندین وضع مختلف حرکت بده.

داستان صوتی کوتاه شهامت دست‌ زدن به آزمایشی مخاطره آمیز

بالاخره حلقه بزرگ در را گرفت و بجای اینکه آنرا فشار بدهد در را به راحتی به جلو کشید و در باز شد چون در فقط به حالت بسته بود و قفل نبود بنابراین باز کردن در چیزی جز اراده و تمایل به یافتن راه حل لازم نداشت پادشاه گفت: مقام مهمی را در دربار بدست خواهی آورد به این دلیل که به آنچه دیدی و شنیدی اکتفا نکردی بلکه استعداد و قدرت خودت را به مرحله عمل درآوردی و خود را به خطر آزمایش انداختی.

یاد بگیریم که از اشتباه کردن نترسیم و برای روز استعدادهای خودمان دست به اقدام بزنیم. بیاموزیم که موفقیت آن طرف پل خطر است، بدون در نظر داشتن مدرک و شاهد و با بدون بررسی از پیش قضاوت نکنیم آماده باشیم هر وقت لازم باشد تصمیم بگیریم جسارت و شجاعت آن را داشته باشیم، با باور و اعتقاد به ذهنیت خود تصمیم بگیریم و عمل کنیم و بالاخره قدرت خود را در عمل بکار گیریم و از اشتباه کردن نترسیم.

سخن پایانی

داستان‌ها، نمایش افکار انسان‌هایی هستند که در زندگی بوده‌اند و در میان ما زیسته‌اند. داستان صوتی کوتاه هم در بین ما بسیار محبوب است و هنگامی که به آنها گوش می‌دهیم، لذت فراوانی نصیب ما می‌شود. داستان‌ها به ما کمک می‌کنند تا خودمان را بیشتر درک کنیم و آن حس هم ذات پنداری را در وجودمان ببینیم و آن را پرورش دهیم. در این دنیای بسیار پرسروصدا، داستان یک ابزار رهایی بخش برای اتصال به دنیای درون آدم‌ها است. اگر عاشق شنیدن داستان‌های صوتی هستید و می‌خواهید با کیفیت بالا این داستان‌ها را گوش کنید، حتما ابزارهای مناسب را از فروشگاه اینترنتی مالتینا تهیه کنید.

منبع: radioneshat

...خرید کالای اصل از آمازون با کد تخفیف اختصاصی برای شما! از دست ندید
MAGMA2024